نظامی:برآمد ناگه مرغ فسون ساز به آیین مغان بنمود پرواز
❈۱❈
برآمد ناگه مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنائی دادش از دور
❈۲❈
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصهای با او برانید
❈۳❈
مگر داند که این صورت چه نامست
چه آیین دارد و جایش کدامست
پرستاران به رفتن راه رفتند
به کهبد حال صورت باز گفتند
❈۴❈
فسونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید
در آن جنبش صلاح آرام خود دید
❈۵❈
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست
و گر هست از سر پا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
❈۶❈
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید
ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال
در افکنده به کوه آواز خلخال
❈۷❈
بر شاپور شد بیصبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان
برو بازو چو بلورین حصاری
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
❈۸❈
کمندی کرده گیسوش از تن خویش
فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش
❈۹❈
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی
دلش را برده بود آن هندوی چست
به ترکی رخت هندو را همی جست
❈۱۰❈
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده
چو گوهر گوش بر دریا نهاده
❈۱۱❈
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان در دادش آواز
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش
❈۱۲❈
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
❈۱۳❈
ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند
به پرسیدش که چونی وز کجائی
که بینم در تو رنگ آشنایی
❈۱۴❈
جوابش داد مرد کار دیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده است بر من هیچ رازی
❈۱۵❈
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشتهام کشور به کشور
زمین بگذار کز مه تا به ماهی
خبر دارم زهر معنی که خواهی
❈۱۶❈
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
بدو گفتا در این صورت چه گوئی
به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
❈۱۷❈
حکایتهای این صورت دراز است
وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هر چه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای
❈۱۸❈
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند
بناتالنعش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گوئی به میدان
❈۱۹❈
که هست این صورت پاکیزه پیکر
نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری
❈۲۰❈
به خوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز که امروز
شهنشاهی به دو گشته است پیروز
❈۲۱❈
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جانپروری با جان در آمیخت
سخن میگفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده
❈۲۲❈
بهر نکته فرو میشد زمانی
دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ میداد
جگر میخورد و لعل از سنگ میداد
❈۲۳❈
ازو شاپور دیگر راز ننهفت
سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان میداری اسرار
سخن در شیشه میگوئی پریوار
❈۲۴❈
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان
❈۲۵❈
بت زنجیر موی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامنگیر بودش
دگر بار از ره غدر آزمودش
❈۲۶❈
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست
❈۲۷❈
کهای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم
❈۲۸❈
در این صورت بدانسان مهر بستم
که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز
که روزی من به کار آیم ترا نیز
❈۲۹❈
چو من در گوش تو پرداختم راز
تو نیز ار نکتهای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی
فسونی به ندید از راستگوئی
❈۳۰❈
چو یاره دست بوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران
سزای تخت و فخر تاجداران
❈۳۱❈
ز شب بدخواه تو تاریک دینتر
ز ماه نو دلت باریک بینتر
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم
❈۳۲❈
من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد
❈۳۳❈
مرا صورت گری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی
ببین تا چون بود کاو را ببینی
❈۳۴❈
جهانی بینی از نور آفریده
جهان نادیده اما نور دیده
شگرفی چابکی چستی دلیری
به مهر آهو به کینه تند شیری
❈۳۵❈
گلی بیآفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد
ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
❈۳۶❈
هنوزش پریغلق در عقابست
هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست
ز ابرو آفتاب او را چه باکست
❈۳۷❈
به یک بوی از ارم صد در گشاده
به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است
به می خوردن نشیند کیقباد است
❈۳۸❈
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید، در از مرجان برآرد
زند شمشیر، شیر از جان برآرد
❈۳۹❈
چو در جنبد رکاب قطب وارش
عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
❈۴۰❈
جهان با موکبش ره تنگ دارد
علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ
چو وقت آهن آید وای بر سنگ
❈۴۱❈
چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی
❈۴۲❈
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته داد
فلک با او به میدان کند شمشیر
به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
❈۴۳❈
جمالش راکه بزم آرای عیدست
هنر اصلی و زیبائی مزید است
به اقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد
❈۴۴❈
بدین فرو جمال آن عالم افروز
هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیدست
از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
❈۴۵❈
نه می نوشد نه با کس جام گیرد
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
به جز شیرین نخواهد هم نفس را
بدین تلخی مبادا عیش کس را
❈۴۶❈
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
از این در گونه گونه در همی سفت
سخن چندان که میدانست میگفت
❈۴۷❈
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای
به صنعت خویشتن میداشت بر جای
❈۴۸❈
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار
چه میدانی کنون تدبیر این کار
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید
دلت آسوده باد و عمر جاوید
❈۴۹❈
صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
❈۵۰❈
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل
❈۵۱❈
یکی انگشتری از دست خسرو
بدو بسپرد که این بر گیر و میرو
اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را
❈۵۲❈
سمندش را به زرین نعل یابی
ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل
❈۵۳❈
و گرنه از مداین راه میپرس
ره مشگوی شاهنشاه میپرس
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین
❈۵۴❈
ملک را هست مشگوئی چو فرخار
در آن مشگو کنیزانند بسیار
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی
کنیزان را نگین شاه بنمای
❈۵۵❈
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوهتر شاد میباش
تماشای جمال شاه میکن
مرادت را حساب آنگاه میکن
❈۵۶❈
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور
❈۵۷❈
از آنجا رفت جان و دل پر امید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید
دویدند آن شکرفان سوی شیرین
بناتالنعش را کردند پروین
❈۵۸❈
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر
❈۵۹❈
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چو خورشید تازان
سخن گویان سخن گویان همه راه
بسر بردند ره را تا وطن گاه
❈۶۰❈
از آن رفتن بر آسودند یک چند
دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند
جهان را دیده خواب آلود کردند
❈۶۱❈
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر
❈۶۲❈
یکی فردا بفرما ای خداوند
که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت باز گردم
❈۶۳❈
مهین بانو جوابش داد کای ماه
به جای مرکبی صد ملک در خواه
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز
به گاه پویه بس تند است و بس تیز
❈۶۴❈
چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیز باشد در وزیدن
مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی
❈۶۵❈
و گر بر وی نشستن ناگزیرست
نه شب زیباتر از بدر منیرست
لکام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن
❈۶۶❈
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
کامنت ها