نظامی:خبر داری که سیاحان افلاک چرا گَردند، گِرد مرکز خاک
❈۱❈
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گَردند، گِرد مرکز خاک
در این محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان چیست
❈۲❈
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بِجُنب، آن را بیارام
❈۳❈
قبا بسته چو گل در تازه روئی
پرستش را کمر بستند گوئی
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار
❈۴❈
ولی چون کردحیرت تیزگامی
عنایت بانگ بر زد کای نظامی
مشو فتنه برین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
❈۵❈
همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرندهٔ خود را طلبکار
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانهای را در نبندی
❈۶❈
چو ابراهیم با بت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
❈۷❈
نموداری که از مه تا به ماهیست
طلسمی بر سر گنج الهی است
طلسم بسته را با رنجیابی
چو بگشائی بزیرش گنج یابی
❈۸❈
طبایع را یکایک میل در کش
بدین خوبی خرد را نیل در کش
مبین در نقش گردون کان خیالست
گشودن بند این مشکل محال است
❈۹❈
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
❈۱۰❈
ازین گردنده گنبدهای پرنور
بجز گردش چه شاید دیدن از دور
درست آن شد که این گردش به کاریست
درین گردندگی هم اختیاریست
❈۱۱❈
بلی در طبع هر دانندهای هست
که با گردنده، گردانندهای هست
از آن چرخه که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردنده همان گیر
❈۱۲❈
اگر چه از خلل یابی درستش
نگردد تا نگردانی نخستش
چو گرداند ورا دست خردمند
بدان گردش بماند ساعتی چند
❈۱۳❈
همیدون دور گردون زین قیاس است
شناسد هر که او گردون شناس است
اگر نارد نمودار خدائی
در اصطرلاب فکرت روشنائی
❈۱۴❈
نه ز ابرو جستن آید نامهٔ نو
نه از آثار ناخن جامهٔ تو
بدو جوئی بیابی از شبه نور
نیابی چون نه زو جوئی ز مه نور
❈۱۵❈
ز هر نقشی که بنمود او جمالی
گرفتند اختران زان نقش فالی
یکی ده دانه جو محراب کرده
یکی سنگی دو اصطرلاب کرده
❈۱۶❈
ز گردشهای این چرخ سبک رو
همان آید کزان سنگ و از آن جو
مگو ز ارکان پدید آیند مردم
چنان کارکان پدید آیند از انجم
❈۱۷❈
که قدرت را حوالت کرده باشی
حوالت را به آلت کرده باشی
اگر تکوین به آلت شد حوالت
چه آلت بود در تکوین آلت
❈۱۸❈
اگر چه آب و خاک و باد و آتش
کنند آمد شدی با یکدیگر خوش
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکر جان نیاید
❈۱۹❈
نه هر ایزدپرست ایزد پرستد
چو خود را قبله سازد خود پرستد
ز خود برگشتن است ایزد پرستی
ندارد روز با شب هم نشستی
❈۲۰❈
خدا از عابدان آن را گزیند
که در راه خدا خود را نبیند
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش
کامنت ها