نظامی:خوشا ملکا که ملک زندگانی است بها روزا که آن روز جوانی است
❈۱❈
خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
❈۲❈
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
نخوردی بیغنا یک جرعه باده
نه بیمطرب شدی طبعش گشاده
❈۳❈
مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی
به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست
❈۴❈
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
❈۵❈
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنیگیری نشان است
❈۶❈
اجازت باشد از فرمان موبد
خورشها را که این نیک است و آن بد
به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را
❈۷❈
به جام خاص می میخورد با او
سخن از هر دری میکرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
❈۸❈
ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زادهای بود
چو گل خندان چو سرو آزادهای بود
❈۹❈
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دلافروز
❈۱۰❈
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
❈۱۱❈
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بیصبر و بیهوش
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک
❈۱۲❈
که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش
به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم
❈۱۳❈
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
❈۱۴❈
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد
❈۱۵❈
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
به حکم آنکه گلگون سبکخیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
❈۱۶❈
که با شبدیز کس همتگ نباشد
جز این گلگون اگر بدرگ نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست
❈۱۷❈
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
❈۱۸❈
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
❈۱۹❈
به مشگو در نبود آن ماه رخسار
معالقصه به قصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
❈۲۰❈
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت بارهای دید از جهان دور
❈۲۱❈
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید بر خاک
❈۲۲❈
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
❈۲۳❈
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است
یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی
❈۲۴❈
چه جایست این که بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
❈۲۵❈
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
❈۲۶❈
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم
❈۲۷❈
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم
❈۲۸❈
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوش باش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
❈۲۹❈
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم
❈۳۰❈
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرتگهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
❈۳۱❈
چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت میباید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین دادهاست پرویز
❈۳۲❈
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین
❈۳۳❈
بدان پرندگی زیرش همائی
پری میبست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
❈۳۴❈
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری
کامنت ها