نظامی:نشسته شاه روزی نیم هشیار به امیدی که گردد بخت بیدار
❈۱❈
نشسته شاه روزی نیم هشیار
به امیدی که گردد بخت بیدار
در آمد قاصدی از ره به تعجیل
ز هندستان حکایت کرد با پیل
❈۲❈
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته
به خط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
❈۳❈
گشاد این ترکخو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند
❈۴❈
دو لعبت باز را بیپرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند
چو یوسف گم شد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش
❈۵❈
جهان چشم جهان بینش ترا داد
بجای نیزه در دستش عصا داد
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست
❈۶❈
ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرفی نهانی
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای
❈۷❈
گرت سر در گلست آنجا مشویش
و گر لب بر سخن با کس مگویش
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد
❈۸❈
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد
هوای خانه خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است
❈۹❈
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبوئی
❈۱۰❈
چو دربند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان به باد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند
❈۱۱❈
جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوزنیش اندر قفائی
❈۱۲❈
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری
❈۱۳❈
فلک تا نشکند پشت دوتائی
به کس ندهد یکی جو مومیائی
چو بیمردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
❈۱۴❈
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه
❈۱۵❈
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن
❈۱۶❈
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندمنمای جوفروشی
که در گندم جو پوسیده پوشی
❈۱۷❈
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خوردم از تو
تو را بس باد ازین گندمنمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
❈۱۸❈
همان بهتر که شب تا شب درین چاه
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علفخوار
❈۱۹❈
علفخواری کنی و خرسواری
پس آنگه نزل عیسی چشم داری
چو خر تا زنده باشی بار میکش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش
کامنت ها