نظامی:چو دهقان دانه در گل پاک ریزد ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
❈۱❈
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک
❈۲❈
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش
❈۳❈
به شیرین گفت کای فرزانه فرزند
نه بر من بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
❈۴❈
سعادت خواجه تاش سایه تو
صلاح از جمله پیرایه تو
جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه پارسائی
❈۵❈
تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن
❈۶❈
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست
❈۷❈
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین رایگانی
❈۸❈
فرو ماند تو را آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش
چنان زی با رخ خورشیدنورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
❈۹❈
شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکرلب و زنجیرمویند
دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد
❈۱۰❈
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیکعهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
❈۱۱❈
فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی
❈۱۲❈
و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
❈۱۳❈
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد
❈۱۴❈
بسا گل را که نغز و تر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
❈۱۵❈
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی به است از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
❈۱۶❈
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند
❈۱۷❈
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگندخواری
پدید آمد دلش را استواری
❈۱۸❈
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید
❈۱۹❈
دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزکداری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
❈۲۰❈
همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجمگری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
❈۲۱❈
به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
❈۲۲❈
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
❈۲۳❈
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
❈۲۴❈
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
❈۲۵❈
ز بهر عرض آن مشکیننقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازیگه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی میپریدند
❈۲۶❈
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز
❈۲۷❈
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
❈۲۸❈
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
❈۲۹❈
ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
گوزن و شیر بازی مینمودند
تذرو و باز غارت میربودند
❈۳۰❈
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند
❈۳۱❈
به شبدیز و به گلگون گرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
❈۳۲❈
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزهها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
❈۳۳❈
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری
❈۳۴❈
که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک میدید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
❈۳۵❈
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته
❈۳۶❈
از آن نخجیر پرداز جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
❈۳۷❈
شدند از جلوه طاووسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند
❈۳۸❈
دگر روز آستانبوسان دویدند
به درگاه ملک صف برکشیدند
همان چوگان و گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند
❈۳۹❈
درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
❈۴۰❈
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز میگشت
همای عشق بی پرواز میگشت
❈۴۱❈
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
❈۴۲❈
می آریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نهایم ایمن ز دوران کهن سیر
❈۴۳❈
چو میباید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش
❈۴۴❈
ملک بر وعده ماه شبافروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
کامنت ها