نظامی:خدایا چون گِلِ ما را سرشتی وثیقت نامهای بر ما نوشتی
❈۱❈
خدایا چون گِلِ ما را سرشتی
وثیقت نامهای بر ما نوشتی
به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی
❈۲❈
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
❈۳❈
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
❈۴❈
خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم
ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید
❈۵❈
ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن
❈۶❈
و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
تورا نبود زیان ما را بود سود
در آن ساعت که ما مانیم و هوئی
ز بخشایش فرو مگذار موئی
❈۷❈
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را
من آن خاکم که مغزم دانهٔ تست
بدین شمعی دلم پروانهٔ تست
❈۸❈
توئی کاوَّل ز خاکم آفریدی
به فضلم زآفرینش بر گزیدی
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیَم شکرم در آموز
❈۹❈
به سختی، صبر ده، تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم
شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم
❈۱۰❈
هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم
❈۱۱❈
بهر سهوی که در گفتارم افتد
قلم در کش کزین بسیارم افتد
رهی دارم به هفتاد و دو هنجار
از آن یک ره گل و هفتاد و دو خار
❈۱۲❈
عقیدم را در آن ره کش عماری
که هست آن راه، راه رستگاری
تو را جویم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم
❈۱۳❈
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
بهر نااهل و اهلی میزنم دست
به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای
❈۱۴❈
نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم
بهر نیک و بدی کاندر میانه است
کرم بر تست و آن دیگر بهانه است
❈۱۵❈
یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم
❈۱۶❈
اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم بهر نوعی که هستم
به فضل خویش کن فضلی مرا یار
به عدل خود مکن با فعل من کار
❈۱۷❈
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیَم بر جای خویش است
❈۱۸❈
به خدمت خاص کن خرسندیَم را
به کس مگذار حاجتمندیَم را
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود
❈۱۹❈
فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی
منه بیش از کشش تیمار بر من
به قدر زور من نه بار بر من
❈۲۰❈
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را زآستان خود مکن دور
دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
❈۲۱❈
چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم
زبانم را چنان ران بر شهادت
که باشد ختم کارم بر سعادت
❈۲۲❈
تنم را در قناعت زنده دل دار
مزاجم را بطاعت معتدل دار
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
❈۲۳❈
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن
کامنت ها