نظامی:فرنگیس اولین مرکب روان کرد که دولت در زمین گنجی نهان کرد
❈۱❈
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد آن گنج برداشت
❈۲❈
سهیل سیمتن گفتا تذروی
به بازی بود در پائین سروی
فرود آمد یکی شاهین به شبگیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر
❈۳❈
عجبنوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را به منقار
❈۴❈
از آن به داستانی زد فلکناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز
به ما چشمی دگر کرد آشنائی
دو به بیند ز چشمی روشنائی
❈۵❈
همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میان سبز گلشن
جوان شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان تر کرد ناگاه
❈۶❈
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاه بیاعان نهانی
در آمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشه تاج
❈۷❈
سمنترک سمنبر گفت یک روز
جدا گشت از صدف دری شبافروز
فلک در عقد شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش
❈۸❈
پریزاد پریرخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیر گاهی
بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش
❈۹❈
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش
بدو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد
❈۱۰❈
زبان بگشاد گوهرملک دلبند
که زهره نیز تنها بود یک چند
سعادت بر گشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست
❈۱۱❈
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشق منشور
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
❈۱۲❈
به رنگآمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم
پس آنگه کردشان در پهلوی یاد
که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد
❈۱۳❈
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید
سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
❈۱۴❈
ز شرم اندر زمین میدید و میگفت
که دل بیعشق بود و یار بیجفت
چو شاپور آمد اندر چاره کار
دلم را پاره کرد آن پاره کار
❈۱۵❈
قضای عشق اگرچه سرنبشته است
مرا این سرنبشت او درنبشت است
چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقش رویم نقش دیباست
❈۱۶❈
مرا کز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پنا خسرو غلام است
سرم از سایه او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد
❈۱۷❈
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه شیری بد اندر مرغزاری
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد
❈۱۸❈
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم
❈۱۹❈
و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد بچربم
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند
❈۲۰❈
دل محرم بود چون تخته خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک
دگر ره طبع شیرین گرمتر گشت
دلش در کار خسرو نرمتر گشت
❈۲۱❈
قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
بخور کین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت
❈۲۲❈
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
❈۲۳❈
گهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند آفاق را بر من مخندان
بدست آن بتان مجلسافروز
سپهر انگشتری میباخت تا روز
❈۲۴❈
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
❈۲۵❈
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
❈۲۶❈
دگر ره شیشه می برگرفتند
چو شیشه بادهها بر سر گرفتند
بر آن شیشهدلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشهبازی
❈۲۷❈
به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانه دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند
❈۲۸❈
دل خسرو ز عشق یار پرجوش
به یاد نوش لب میکرد می نوش
می رنگین زهی طاووس بیمار
لب شیرین زهی خرمای بیخار
❈۲۹❈
نهاده بر یکی کف ساغر مل
گرفته بر دگر کف دسته گل
از آن می خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت
❈۳۰❈
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
به غمزه گفت با او نکتهای چند
که بود از بوسه لبها را زبانبند
❈۳۱❈
هم از راه اشارتهای فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
سخنها در کرشمه مینهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
❈۳۲❈
همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته
❈۳۳❈
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد
نمیافتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه
❈۳۴❈
دل شادش به دیدار دلافروز
طرب میکرد و خوش میبود تا روز
چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
ستام افکند چون گلبرگ بر بید
❈۳۵❈
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود
❈۳۶❈
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
گهی بر فرضه نوشاب شهرود
جهان پر نوش کردند از می و رود
❈۳۷❈
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردنددشت از آهو و گور
بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند
❈۳۸❈
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرائی انجم کله بربست
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست
❈۳۹❈
عروسان دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بیکار
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی حد و شاهین یکی بود
❈۴۰❈
همه بر یاد خسرو می گرفتند
پیاپی خوشدلی را پی گرفتند
شبی بیرود و رامشگر نبودند
زمانی بی می و ساغر نبودند
❈۴۱❈
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
❈۴۲❈
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
❈۴۳❈
گهی جستن به غمزه چارهسازی
گهی کردن به بوسه نرد بازی
گه آوردن بهار تر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
❈۴۴❈
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غمهای دلپرداز گفتن
جهان این است و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
کامنت ها