نظامی:ملک را گرم کرد آن آتش تیز چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
❈۱❈
ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
❈۲❈
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
❈۳❈
زمین را پیلبالا کند خواهم
دبه در پای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
❈۴❈
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام
سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
❈۵❈
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید درآموخت؟
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
❈۶❈
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بیافسر نبودی
❈۷❈
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مست کردی
به مستیدر مرا پا بست کردی
❈۸❈
چو گشتم مست میگوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
❈۹❈
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
❈۱۰❈
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایونبخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
❈۱۱❈
به گرد عالم آوارهام تو کردی
چنین بدروز و بیچارهام تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
❈۱۲❈
بلی تا با منت خوش بود یکچند
حدیثت بود با من خوشتر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
❈۱۳❈
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
❈۱۴❈
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
❈۱۵❈
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ رهداران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
❈۱۶❈
عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
❈۱۷❈
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیبآموز شاهش
ز رایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمتها در آموخت
❈۱۸❈
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
❈۱۹❈
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیمالروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال کردش
به عون طالع استقبال کردش
❈۲۰❈
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
❈۲۱❈
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
❈۲۲❈
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاووس
نگویم چون دگر گویندهای گفت
که من بیدارم ار پویندهای خفت
❈۲۳❈
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
کامنت ها