نظامی:چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد به یاری خواستن لشگر طلب کرد
❈۱❈
چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
به یاری خواستن لشگر طلب کرد
سپاهی داد قیصر بیشمارش
به زر چون زر مهیا کرد کارش
❈۲❈
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه
چو کوه آهنین از جای جنبید
زمین گفتی که سر تا پای جنبید
❈۳❈
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری
شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
زره را جامه کرد و خود را جام
❈۴❈
چو آگه گشت بهرام جهانگیر
به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر
ولی چون بخت روباهی نمودش
ز شیری و جهانگیری چه سودش
❈۵❈
دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف برکشیدند
ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره شیر
❈۶❈
غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ زندگان را برده از هوش
جنیبتهای زرین نعل بسته
ز خون بر گستوانها لعل بسته
❈۷❈
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب درگوش
سواران تیغ برقافشان کشیده
هژبران سربسر دندان کشیده
❈۸❈
اجل بر جان کمینسازی نموده
قیامت را یکی بازی نموده
سنان بر سینهها سر تیز کرده
جهان را روز رستاخیز کرده
❈۹❈
ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
هزیمت را ره اندیشه بسته
در آن بیشه نه گور از شیر میرست
نه شیر از خوردن شمشیر میرست
❈۱۰❈
چنان میشد به زیر درعها تیر
که زیر پرده گل باد شبگیر
عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته
❈۱۱❈
زرهبرهای از زهر آب داده
زرهپوشان کین را خواب داده
ز موج خون که بر میشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق
❈۱۲❈
به سوگ نیزههای سر فتاده
صبا گیسوی پرچمها گشاده
به مرگ سروران سر بریده
زمین جیب آسمان دامن دریده
❈۱۳❈
حمایلها فکنده هر کسی زیر
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر
فرو بسته در آن غوغای ترکان
ز بانگ نای ترکی نای ترکان
❈۱۴❈
حریر سرخ بیرقها گشاده
نیستانی بد آتش درفتاده
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان
❈۱۵❈
نه چندان تیر شد بر ترگریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان
نهاده تخت شه بر پشت پیلی
کشیده تیغ گرداگرد میلی
❈۱۶❈
بزرگ امید پیش پیل سرمست
به ساعتسنجی اصطرلاب در دست
نظر میکرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست
❈۱۷❈
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است این لحظه دریاب
به نطع کینهبر چون پی فشردی
در افکن پیل و شه رخ زن که بردی
❈۱۸❈
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
بر او زد پیل پای خویشتن را
به پای پیل برد آن پیل تن را
❈۱۹❈
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون میرفت و سر میبرد چون گوی
❈۲۰❈
کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گرهگیر
به هندیتیغ هرکس را که دیدند
سرش چون طره هندو بریدند
❈۲۱❈
دماغ آشفته شد بهرامیان را
چنانک از روشنی سرسامیان را
ز چندانی خلایق کس نرسته
مگر بهرام و بهری چند خسته
❈۲۲❈
ز شیری کردن بهرام و زورش
جهان افکند چون بهرام گورش
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
❈۲۳❈
ندیدم کس که خود را دید و نشکست
درست آن ماند کو از چشم خود رست
چو از خسرو عنان پیچید بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام
❈۲۴❈
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی
❈۲۵❈
کدامین سرخگل را کو بپرورد
ندادش عاقبت رنگ گل زرد
همه لقمه شکر نتوان فرو برد
گهی صافی توان خوردن گهی درد
❈۲۶❈
چو شادی را و غم را جای روبند
به جائی سر به جائی پای کوبند
به جائی ساز مطرب برکشد ساز
به جائی مویهگر بردارد آواز
❈۲۷❈
هر آوازی که هست از ساز و از سوز
درین گنبد که میبینی به یک روز
تنوری سخت گرمست این علفخوار
تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
❈۲۸❈
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن ازو هم در شمار است
فلک بر سبز خنگی تندخیز است
ز راهش عقل را جای گریز است
❈۲۹❈
نشاید بر کسی کرد استواری
که ننمودهاست با کس سازگاری
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
❈۳۰❈
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
درین پرده چنین بازی بسی رفت
کامنت ها