نظامی:چنین در دفتر آورد آن سخنسنج که برد از اوستادی در سخن رنج
❈۱❈
چنین در دفتر آورد آن سخنسنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
❈۲❈
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فروافتاد و میزد دست بر پای
❈۳❈
تن از بیطاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
❈۴❈
چو زلف خویش بیآرام گشته
چو مرغی پایبند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
❈۵❈
گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد میزد دست بر دست
دلش حراقه آتشزنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
❈۶❈
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیدهها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
❈۷❈
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
❈۸❈
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
❈۹❈
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله میکند
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب
❈۱۰❈
گهی چون گوی هر سو میدویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بیخواب میکرد
ز نرگس لاله را سیراب میکرد
❈۱۱❈
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
❈۱۲❈
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل
کمین سازان محنت بر نشستند
یزکداران طاقت را شکستند
❈۱۳❈
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه
به صد جهد از میان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
❈۱۴❈
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشتتر کار
❈۱۵❈
مرادی را که دل بر وی نهادی
به دست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بیپایرنجی
❈۱۶❈
بهاری را که در بر وی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش دردمیدی
❈۱۷❈
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
❈۱۸❈
از آن آتش برآمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
❈۱۹❈
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت به سر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
❈۲۰❈
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
❈۲۱❈
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در بند
❈۲۲❈
نباید تیزدولت بود چون گل
که آب تیزرو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
❈۲۳❈
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری برگشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زودخور شد زود شد مست
❈۲۴❈
نباید راهرو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کو شست من برگیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
❈۲۵❈
نبینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه برگشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
❈۲۶❈
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
❈۲۷❈
کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرازیر
نماند دولتت در کارها دیر
❈۲۸❈
بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
❈۲۹❈
بسا درجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بیصبر شد با صابری جفت
❈۳۰❈
وزین در نیز شاپور خردمند
به کار آورد با او نکتهای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خرسند کردند
❈۳۱❈
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
کامنت ها