نظامی:چون بر شیرین مقرر گشت شاهی فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
❈۱❈
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
❈۲❈
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
ز هر دروازهای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
❈۳❈
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
❈۴❈
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
بدین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد
❈۵❈
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بدنیت خوشیده شاخست
شه نیکونیت را پی فراخست
❈۶❈
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بدرائی کند در پادشائی
❈۷❈
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحراروی داشت
❈۸❈
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
❈۹❈
ز گنجافشانی و گوهرنثاری
بهجای آورد رسم دوستداری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود
❈۱۰❈
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلختر یافت
❈۱۱❈
ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فروماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
❈۱۲❈
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریدهرائی
کند ناموس عدلش بیوفائی
❈۱۳❈
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنهاروی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو
❈۱۴❈
نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحبکلاهی
❈۱۵❈
به گلگون رونده رخت بربست
زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد
❈۱۶❈
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
❈۱۷❈
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
❈۱۸❈
دگر ره در صدف شد لولوی تر
به سنگ خویش تن درداد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه
❈۱۹❈
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتشگاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لالهزاری
❈۲۰❈
ز گرمی کان هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمیدار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
❈۲۱❈
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب میداشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمییافت
به رفتن نیز هم فرصت نمییافت
❈۲۲❈
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بییاد دلدار
وز آن اندیشه میپیچید چون مار
کامنت ها