نظامی:چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشگر زنگ
❈۱❈
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
برآمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخاوار بشکست
❈۲❈
شد از چشم فلک نیرنگسازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزهگون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
❈۳❈
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
❈۴❈
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشگه دور
❈۵❈
به هر گوشه مهیا کرده جائی
بر او زانو زده کشورخدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
❈۶❈
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
❈۷❈
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
❈۸❈
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فر و جوان طبع و جوان بخت
دورویه گرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
❈۹❈
ز خاموشی در آن زرینهپرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
❈۱۰❈
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
❈۱۱❈
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
❈۱۲❈
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوبزن بود
فلک چوبکزن چوبینهتن بود
❈۱۳❈
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
❈۱۴❈
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
❈۱۵❈
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیرگیری
چو مستان کرد با ما شیرگیری
❈۱۶❈
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد دادهاست
❈۱۷❈
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
❈۱۸❈
بسا شه کز فریب یافهگویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
❈۱۹❈
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
❈۲۰❈
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
❈۲۱❈
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
❈۲۲❈
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
❈۲۳❈
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
❈۲۴❈
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
❈۲۵❈
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
❈۲۶❈
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
❈۲۷❈
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
❈۲۸❈
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
❈۲۹❈
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
❈۳۰❈
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
❈۳۱❈
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفتهنامان
چو با او ساختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
❈۳۲❈
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
❈۳۳❈
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
❈۳۴❈
ز عیب نیک مردم دیده بردوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاووس
❈۳۵❈
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
❈۳۶❈
نه کم ز آیینهای در عیبجوئی
به آیینه رها کن سختروئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
❈۳۷❈
چو سایه روسیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خامدستان کم توان برد
❈۳۸❈
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
❈۳۹❈
در آب نرمرو منگر به خواری
که تند آید گه زنهارخواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
❈۴۰❈
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
❈۴۱❈
چو کینخواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ار با کم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
❈۴۲❈
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
❈۴۳❈
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
❈۴۴❈
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
کامنت ها