گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

نظامی:چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد

❈۱❈
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
❈۲❈
نه صبر آنکه دارد برک دوری نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل ز دست دل نهاده دست بر دل
❈۳❈
زبان از کار و کار از آب رفته ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
❈۴❈
گرفته کوه و دشت از بیقراری وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده چو گل صد جای پیراهن دریده
❈۵❈
ز گریه بلبله وز ناله بلبل گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخواره‌ای نه ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه
❈۶❈
دو تازان شد که از ره خار می‌کند چو خار از پای خود مسمار می‌کند
نه از خارش غم دامن دریدن نه از تیغش هراس سر بریدن
❈۷❈
ز دوری گشته سودائی به یکبار شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری پدید آوردی از رخ لاله زاری
❈۸❈
ز ناله بر هوا چون کله بستی فلک‌ها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام نداند آب را و دایه را نام
❈۹❈
ز گرمی برده عشق آرام او را به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش ز گرمی سوخته همچون چراغش
❈۱۰❈
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
❈۱۱❈
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده پی دل می‌دوید آن رخت برده
❈۱۲❈
چنان در می‌رمید از دوست و دشمن که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد چو گنجی کز خرابی گردد آباد
❈۱۳❈
ز غم ترسان به هشیاری و مستی چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان جگر از آش غم گشته بریان
❈۱۴❈
علاج درد بی‌درمان ندانست غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور ز یاران منقطع وز دوستان دور
❈۱۵❈
گرفته عشق شیرینش در آغوش شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد نه کس محرم که پیغامی فرستد
❈۱۶❈
گر از درگاه او گردی رسیدی بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
❈۱۷❈
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداده مست که سوزد هر که را چون او دلی هست
❈۱۸❈
کسی کش آتشی در دل فروزد جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
❈۱۹❈
چو سوی قصر او نظاره کردی به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان
❈۲۰❈
ز معروفان این دام زبون گیر برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای یکی دامنش بوسیدی یکی پای
❈۲۱❈
گهی با آهوان خلوت گزیدی گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی گهی دنبال شیران شانه کردی
❈۲۲❈
به روزش آهوان دمساز بودند گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد نخوردی و نیاشامیدی از درد
❈۲۳❈
بدان هنجار کاول راه رفتی اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش ندیدی تا نکردی روی او ریش
❈۲۴❈
و گر تیری به چشمش در نشستی ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
❈۲۵❈
دل از جان بر گفته وز جهان سیر بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز دلی و صد هزاران حسرت و سوز
❈۲۶❈
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
❈۲۷❈
غمی کان با دلش دمساز می‌شد دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
ادیم رخ به خون دیده می‌شست سهیل خویش را در دیده می‌جست
❈۲۸❈
نخفت ار چند خوابش ببایست که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش که رخت دیگری در خانه بودش
❈۲۹❈
از آن بدنقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
❈۳۰❈
ز تن می‌خواست تا دوری گزیند مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست به میدان شد ملک در خانه کس نیست
❈۳۱❈
چنان با اختیار یار در ساخت که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی نشان هجر و وصل یار دیدی
❈۳۲❈
ز هر نقشی که او را آمدی پیش به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد و گر گیرد برای خود نگیرد
❈۳۳❈
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور به دیداری قناعت کردی از دور
❈۳۴❈
دگر ره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
❈۳۵❈
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت همه شب گرد پای حوض می‌گشت
❈۳۶❈
در آفاق این سخن شد داستانی فتاد این داستان در هر زبانی

فایل صوتی خمسه بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

تصاویر

کامنت ها

محمد قاضی زاده
2016-12-27T12:40:46
صورت درست مصراعی که یک هجا کم دارد:نخفت ار چند خوابش می ببایست
هومن ظریف
2014-05-26T01:51:04
جگر از آش غم گشته بریان/// درست نیست.بلکه،جگر از آتش غم گشته بریانسپاس.
شهناز ولی پور هفشجانی
2022-12-16T13:09:09.0821302
سهیل   /soheyl/   سهیل: ستاره‌ای در صورت فلکی سفینه که پس از شِعرای یمانی درخشان‌ترین ستارگان است و در خاورمیانه در شب‌های آخر تابستان دیده می‌شود؛ سهیل یمن؛ سهیل یمان؛ پرک؛ اگست. Δ قدما گمان می‌کردند سرخی و خوش‌رنگی سیب و همچنین خوشبویی ادیم از اثر تابش سهیل است. بر این اساس میان سهیل و ادیم مراعات نظیر است  ادیم: چرم ادیم رخ اضافه تشبیهی است. سهیل را در دیده جستن: منظور بیخوابی است. چشمهایش همواره باز بود انگار معشوق او ستاره سهیلی بود که در آسمان چشمان خود دنبالش می گشت. ایماژ زیبایی دارد.
شهناز ولی پور هفشجانی
2022-12-16T13:13:58.291069
بیت دارای آرایه حسن تعلیل است علت بیقراری دایم فرهاد و حرکت همواره او را آن دانسته که می خواسته از خودی خود بیرون برود و خودبینی و خودخواهی را کنار بگذارد.حافظ می فرماید: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
مژده ظهرابی دهدزی
2023-01-19T23:41:56.2918512
اینجا دام زبون گیر چه مفهومی داره؟ و به طور کلی معنی بیت 39 چیست؟
شهناز ولی پور هفشجانی
2023-01-20T21:07:56.573788
منظور از کند بر کام خویش ان نقش منسوب این است که کسی که عاشق باشد و فال بزند برای این سوال که ایا او به معشوق می‌رسد یا خیر حتی اگر فال او بد بیاید فال را بر اساس آرزوی خود «خوب» تفسیر می کند.
شهناز ولی پور هفشجانی
2023-01-20T21:14:41.4669371
دام زبون گیر یعنی دامی که فقط بدبخت بیچاره‌ها را اسیر می کند و استعاره از روزگار است. معروف یعنی شناخته شده نخجیر یعنی شکار معنی بیت: یک گله حیوانات وحشی که اسیران دام زبون گیر دنیا هستند دور فرهاد جمع شده بودند. منظور این است که آن قدر فرهاد در بیابان مانده بود که حیوانات وحشی او را همچون یکی از خود می دانستند و دور او جمع شده بودند
مینو مختاری
2023-01-20T21:43:30.3466422
ممکنه این رو هم توضیح بدین؟ رسیده آتش دل در دماغش  ز گرمی سوخته همچون چراغش
شهناز ولی پور هفشجانی
2023-01-21T09:56:11.655977
آتش دل: سوز جگر و منظور اینجا عشق و فراق است دماغ مغز سر ز گرمی سوخته همچون چراغش: رقص ضمیر دارد از گرمیش همچون چراغ سوخته بود. معنای بیت: حرارت آتش عشق از دل فرهاد تا مغز سرش رسیده بود و آن را همچون چراغ سوزانده بود.