نظامی:مبارک روزی از خوش روزگاران نشسته بود شیرین پیش یاران
❈۱❈
مبارک روزی از خوش روزگاران
نشسته بود شیرین پیش یاران
سخن میرفتشان در هر نوردی
چنانک آید ز هر گرمی و سردی
❈۲❈
یکی عیش گذشته یاد میکرد
بدان تاریخ دل را شاد میکرد
یکی افسانه آینده میخواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
❈۳❈
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار
❈۴❈
به خنده گفت با یاران دلافروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
چگونه سنگ میبرد به پولاد
❈۵❈
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری
بفرمود اسب را زین بر نهادن
صبا را مهد زرین بر نهادن
❈۶❈
نبود آن روز گلگون در وثاقش
بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبائی چو یغمائی نگاری
❈۷❈
روان شد نرگسان پر خواب گشته
چو صد خرمن گل سیراب گشته
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری
❈۸❈
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی به زین مقدار ده گام
ز نعلش بر صبا مسمار میزد
زمین را چون فلک پرگار میزد
❈۹❈
چو آمد با نثار مشک و نسرین
بر آن کوه سنگین کوه سیمین
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان
❈۱۰❈
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
به یاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن
❈۱۱❈
ز یار سنگدل خرسنگ میخورد
ولیکن عربده با سنگ میکرد
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ
❈۱۲❈
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند
درون سنگ از آن میکند مادام
که از سنگش برون میآمد آن کام
❈۱۳❈
رخ خارا به خون لعل میشست
مگر در سنگ خارا لعل میجست
چو از لعل لب شیرین خبر یافت
به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
❈۱۴❈
به دستش آهن از دل گرمتر گشت
به آهن سنگش از گل نرمتر گشت
به دستی سنگ را میکند چون گل
به دیگر دست میزد سنگ بر دل
❈۱۵❈
دلش را عشق آن بت میخراشید
چو بت بودش چرا بت میتراشید
شکر لب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر
❈۱۶❈
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش
نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
❈۱۷❈
چو عاشق مست گشت از جام باقی
ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
شد اندامش گران از زر کشیدن
فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
❈۱۸❈
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
سقط گشتی به زیر کوه سیمش
چنین گویند که اسب باد رفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار
❈۱۹❈
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش
❈۲۰❈
به قصرش برد از انسان ناز پرورد
که موئی بر تن شیرین نیازرد
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
❈۲۱❈
همان آهنگری با خاره میکرد
همان سنگی به آهن پاره میکرد
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
سری بر سنگ میزد بر سر سنگ
❈۲۲❈
چو آهو سبزهای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده
کامنت ها