گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

نظامی:جهان سالار خسرو هر زمانی به چربی جستی از شیرین نشانی

❈۱❈
جهان سالار خسرو هر زمانی به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود که هر یک بر سر کاری دگر بود
❈۲❈
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید نه کوه آن قلعه پولاد را دید
❈۳❈
خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی به هر زخمی ز پای افکند کوهی
❈۴❈
از آن ساعت نشاطی در گرفته است ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد تواند بیستون را بیستون کرد
❈۵❈
کلنگی می‌زند چون شیر جنگی کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد و گر با گرگ هم چربیش باشد
❈۶❈
چو از دینار جورا بیشتر بار ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه ز پشت کوه بیرون آورد راه
❈۷❈
ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار چه باید ساختن تدبیر این کار
❈۸❈
چنین گفتند پیران خردمند که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
❈۹❈
مگر یک چندی افتد دستش از کار درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی گره پیشانیی دلتنگ رویی
❈۱۰❈
چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخن‌های بدش تعلیم کردند به زر وعده به آهن بیم کردند
❈۱۱❈
فرستادند سوی بی ستونش شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید به دستش دشنه پولاد را دید
❈۱۲❈
بسان شیر وحشی جسته از بند چو پیل مست گشته کوه می‌کند
دلش در کار شیرین گرم گشته به دستش سنگ و آهن نرم گشته
❈۱۳❈
از آن آتش که در جان و جگر داشت نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت می‌گفت چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت
❈۱۴❈
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری چرا عمری به غفلت می‌گذاری
❈۱۵❈
بگفتا بر نشاط نام یاری کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست
❈۱۶❈
چو مرد ترش روی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
❈۱۷❈
دریغا آن چنان سرو شغبناک ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه به آب دیده شستندش همه راه
❈۱۸❈
هم آخر با غمش دمساز گشتند سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند می‌بست به رویش در دریغی چند می‌بست
❈۱۹❈
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟ نه بیند ور به بیند باز گوید
❈۲۰❈
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد که گفتی دور باشی بر جگر خورد
❈۲۱❈
به زاری گفت کاوخ رنج بردم ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش برد گرگ از گله قربان درویش
❈۲۲❈
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
❈۲۳❈
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری چرا چون ابر نخروشم به زاری
❈۲۴❈
فرو مرده چراغ عالم افروز چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست مهم رفت آفتابم زرد از آنست
❈۲۵❈
به شیرین در عدم خواهم رسیدن به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد زمین بر یاد او بوسید و جان داد
❈۲۶❈
زمانه خود جز این کاری نداند که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی درش در گیرد از هر سو بلائی
❈۲۷❈
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد که در کامش طبرزد زهر گردد
❈۲۸❈
چنان تنگ آید از شوریدن بخت که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است جوانی را چنین پا در رکیب است
❈۲۹❈
کسی یابد ز دوران رستگاری که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند که با چندان چراغش کس نبیند
❈۳۰❈
جهان دیو است و وقت دیو بستن به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را بهشت دیگران کن خوی خود را
❈۳۱❈
چو دارد خوی تو مردم سرشتی هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست چو بیداران برآور در جهان دست
❈۳۲❈
که چندان خفت خواهی در دل خاک که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی بدین یک مهره گل تا چند نازی
❈۳۳❈
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
❈۳۴❈
زمین نطعیست ریگش چون نریزد که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت سیاووشی نرست از زیر این طشت
❈۳۵❈
هر آن ذره که آرد تند بادی فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست که بر وی خون چندین آدمی نیست
❈۳۶❈
که می‌داند که این دیر کهن سال چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر چو آن دوران شد آرد دور دیگر
❈۳۷❈
نماند کس که بیند دور او را بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
❈۳۸❈
ز جور و عدل در هر دور سازیست درو داننده را پوشیده رازی است
نمی‌خواهی که بینی جور بر جور نباید گفت راز دور با دور
❈۳۹❈
شب و روز ابلقی شد تند زنهار بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی نشاید برد ازین ابلق حرونی
❈۴۰❈
چو گربه خویشتن تا کی پرستی بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
❈۴۱❈
قمارستان چرخ نیم خایه بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست به دست باد کن امرش که پیرست
❈۴۲❈
مگر خسفی که خواهد بودن از باد طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز تو بر بادی چنین مشعل میفروز
❈۴۳❈
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک بر انگشت بریده بر کند خاک
❈۴۴❈
تو بی‌اندام ازین اندام سستی که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام اگر در ره نباشد عذر اندام
❈۴۵❈
نه بینی مرد بی‌اندام در خواب نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده که ما زین نه ترنج نارسیده
❈۴۶❈
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
❈۴۷❈
برون افکن بنه زین‌دار نه در مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است ز ما پرورده باد خزانی است
❈۴۸❈
اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن پس آن گاهی به مردن شاد بودن
❈۴۹❈
مهندس دسته پولاد تیشه ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش به دست اندر بود فرمان پذیرش
❈۵۰❈
چو بشنید این سخنهای جگرتاب فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک چنین گویند خاکی بود نمناک
❈۵۱❈
از آن دسته بر آمد شوشه نار درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی دوای درد هر بیماریابی
❈۵۲❈
نظامی گر ندید آن ناربن را به دفتر در چنین خواند این سخن را

فایل صوتی خمسه بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر

صوتی یافت نشد!

تصاویر

کامنت ها

سعید
2013-01-27T21:15:19
نمیدانم چرا در بعضی از اعار بزرگان نمیتوان حق را از ناحق به سادگی تشخیص داد. بعد از چند بار مرور داستان هنوز نمیتوانم حق را به خسرو و یا فرهاد دهم. همین طور در داستان رستم و صحراب. باشد که در این مورد خاص و نیز کلیت این مورد مرا یار باشید.
شکوه
2013-06-04T14:33:38
سنگ سوفتن به معنی سوراخ کردن سنگ است و تراشیدن کوه
شکوه
2013-06-04T14:41:35
نفاط کسی بوده که گلوله های اتش نفطی(نفتی)را پرتاب میکرده و همین طور کسی که نفط استخراج میکرده ولی در اینجا به معنی اول به کار رفته است
شکوه
2013-06-04T14:46:44
نا حفاظی یعنی به ناموس دیگران نظر یا چشم داشتن ولی گاهی به معنی بی احتیاطی هم به کار میرود
شکوه
2013-06-04T15:07:07
مخسب یعنی غنوده و خسبیده و بسیار زیباست
شکوه
2013-06-04T15:16:36
کیمخت با پوزش کفل یا سرین اسب و الاغ است و به معنی کلفت و زمخت و ساغری هم گفته میشو گاهی
شکوه
2013-06-04T15:24:45
سعید جان کافیست یکبار داستان را با معنی و همه جوانب بخوانی آنگاه تمیز و تشخیص حق از ناحق اصطلاحا از آب خوردن آسان تر میشود و اصلا بر تو مینشین و پدیدار میشود
شکوه
2013-06-04T15:26:46
مینشیند
امین کیخا
2013-06-04T15:50:14
برای ضخیم لغت هنگفت هم هست پیشتر بجز معنی بسیار هنگفت معنی ضخیم هم داشته است مثل نسک هنگفت یعنی کتاب ضخیم
شکوه
2013-06-04T16:04:14
بله کاملا درست میفرمایید و برای پارچه بسیار پرکاربرد بوده مثلا لباس هنگفت به معنی لباسی بوده که از پارچه ضخیم درست شده با سپاس و تایید فرمایشات استادانه تان
بهرام مشهور
2013-07-07T11:42:46
اتفاقاً برداشت درست تر از این داستان ، همان است که آقای سعید گفته است : نمی دانیم حق در کدام سمت است . گوبیا این داستان بما می گوید حق ، آن چیزی نیست که در طرفی باشد و در طرفی دیگر نه
امین کیخا
2013-05-17T17:00:32
سهر یعنی سرخ به لری هنوز می گوییم سهر , و سهراب سرخروی بوده است
علیرضا
2020-05-04T12:45:31
خسرو و فرهاد هر دو عاشق شیرین بودند با این تفاوت بزرگ که خسرو خودش و شیرین را میدید اما فرهاد سر تا پا شیرین شده بود و دیگه خودی نمیدید:چو تو هستی نگویم کیستم منده آن تست در ده چیستم مننشاید گفت من هستم تو هستیکه آنگه لازم آید خود پرستی
محمد سعید
2019-10-19T09:44:55
سلام خسته نباشید یکی از ابیات به صورت زیر صحیح است:بچربد روبه ار چربیش باشد و گر با گرگ هم حربیش باشدهم حربی: هم نبرد
ایرانی
2017-04-03T20:31:17
قسمتی ار این مثنوی زیبا توسط استاد غلامحسین بنان همراه با پیانو استاد مرتضی محجوبی به زیبایی بسیار در گوشه شهابی اجرا شده است.
سُحا فرامهر
2022-03-12T00:21:13.7021115
اخرش فرهاد چطوری میمیره؟
مریم بکوک
2023-07-05T09:09:07.472986
دوستان یکی میتونه منظور حکیم رو برای من مشخص کنه؟! در قسمت مناظره ی خسرو و فرهاد در بیت های انتهایی میفرماید: وزآن دنبه که آمد پیه‌پرورد چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد در اینجا اشاره داره که کسی که خبر فوت شیرین رو به فرهاد داده یک پیرزن بوده، و اما در ابتدای همین بخش میفرماید: سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد اینجا میفرماید که یک مرد این اخبار رو به فرهاد داده. اگه کسی میدونه علت رو ممنون  میشم؟؟
فرهود
2023-11-17T20:18:05.4893471
جو گویا در قدیم هم واحدی از وزن بوده است و هم واحدی از شمارش پول.  در قدیم برای آسان کردن حساب‌ها و پرهیز از اعداد اعشاری؛ واحدها را بجای ۱۰ امروزی، مضربی از شش انتخاب می‌کرده‌اند تا در کار تقسیم، سرمایه‌گذاری، بسته‌بندی و شراکت و غیره آسان شود. (شش با وجودی که تقریبا نصف ۱۰ است علاوه بر ۲ بر هم ۳ قابل تقسیم است) هنوز هم بعضی از اجناس مانند تخم‌مرغ در سراسر دنیا در بسته‌های مضربی از ۶ بسته‌بندی می‌شود. با توجه به این، احتمالا هر دینار برابر با مثلا ۹۶ یا یا ۱۹۲ جو بوده است یا چیزی شبیه به این. تحقیق یا مقاله‌ای در این خصوص ندیده‌ام.