نظامی:چون سلطان جوان شاه جوانبخت که برخوردار باد از تاج و از تخت
❈۱❈
چون سلطان جوان شاه جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
سریر افروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی
❈۲❈
پناه ملک شاهنشاه طغرل
خداوند جهان سلطان عادل
ملک طغرل که دارای وجود است
سپهر دولت و دریای جود است
❈۳❈
به سلطانی به تاج و تخت پیوست
به جای ارسلان بر تخت بنشست
من این گنجینه را در میگشادم
بنای این عمارت مینهادم
❈۴❈
مبارک بود طالع نقش بستم
فلک گفتا مبارک باد و هستم
بدین طالع که هست این نقش را فال
مرا چون نقش خود نیکو کند حال
❈۵❈
چو نقش از طالع سلطان نماید
چو سلطان گر جهان گیرست شاید
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد
❈۶❈
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر در چاج بندد
❈۷❈
به باز چتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند
❈۸❈
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را در چنبر آرد
گهش خاقان خراج چین فرستد
گهش قیصر گزیت دین فرستد
❈۹❈
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش
من از شفقت سپند مادرانه
بدود صبحدم کردم روانه
❈۱۰❈
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش
نهد بر نام من نعلی بر آتش
بدان لفظ بلند گوهر افشان
که جان عالمست و عالم جان
❈۱۱❈
اتابک را بگوید کای جهانگیر
نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟
ز کار افتادهای را کار سازیم؟
❈۱۲❈
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟
به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد
چه باشد گر خرابی گردد آباد
❈۱۳❈
چنین گویندهای در گوشه تا کی
سخندانی چنین بیتوشه تا کی
از آن شد خانهٔ خورشید معمور
که تاریکان عالم را دهد نور
❈۱۴❈
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمری است کین مرغ سخن سنج
به شکر نعمت ما میبرد رنج
❈۱۵❈
نخورده جامی از میخانه ما
کند از شکرها شکرانهٔ ما
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
❈۱۶❈
نظامی چیست این گستاخ روئی
که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور
به صد حاجت دری بوسندش از دور
❈۱۷❈
چه عذر آری تو ای خاکیتر از خاک
که گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی
❈۱۸❈
بدان در هر که بالاتر فروتر
کسی کافکندهتر گستاخ روتر
نبینی برق، کاهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد
❈۱۹❈
همان دریا که موجش سهمناک است
گلی را باغ و باغی را هلاک است
سلیمان است شه با او درین راه
گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
❈۲۰❈
دبیران را به آتش گاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است
❈۲۱❈
جهان را خاص این صاحبقران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن
مُمَتِّع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزون ده زندگانی
❈۲۲❈
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بیفرق او نور
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را
❈۲۳❈
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش
کامنت ها