نظامی:شباهنگام کاهوی ختن گرد ز ناف مشک خود خود را رسن کرد
❈۱❈
شباهنگام کاهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خود را رسن کرد
هزار آهو بره لبها پر از شیر
بر این سبزه شدند آرامگه گیر
❈۲❈
ملک چون آهوی نافه دریده
عتاب یار آهو چشم دیده
ز هر سو قطرههای برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران
❈۳❈
ز هیبت کوه چون گل میگدازید
ز برف ارزیز بر دل میگدازید
به زیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
❈۴❈
زبانش موی شد وز هیچ روئی
به مشگین موی در نگرفت موئی
بسی نالید تا رحمت کند یار
به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
❈۵❈
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود
جوابش هر زمان خونریزتر بود
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در شاه دل رنجور بگذشت
❈۶❈
فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان
سر از پس مانده میشد با دل ریش
رهی بیخویشتن بگرفته در پیش
❈۷❈
نه پای آنکه راند اسب را تیز
نه دست آن که برد پای شبدیز
سرشک و آه راه ره توشه بسته
ز مروارید بر گل خوشه بسته
❈۸❈
درین حسرت که آوخ گر درین راه
پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
مگر بودی درنگم را بهانه
بماندی رختم این جا جاوادانه
❈۹❈
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده میبست
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید
❈۱۰❈
درید ابر سیاه از سبز گلشن
بر آمد ماهتابی سخت روشن
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بر بست
❈۱۱❈
نه از دل در جهان نظاره میکرد
بجای جامه دل را پاره میکرد
به آسایش نمودن سر نمیداشت
سر از زانوی حسرت برنمیداشت
❈۱۲❈
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
به صنعت هر دم آن استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش
❈۱۳❈
زدی بر آتش سوزان او آب
به رویش در بخندیدی چو مهتاب
دلش دادی که شیرین مهربانست
بدین تلخی مبین کش در زبانست
❈۱۴❈
اگر شیرین سر پیکار دارد
رطب دانی که سر با خار دارد
مکن سودا که شیرین خشم ریزد
ز شیرینی به جز صفرا چه خیزد
❈۱۵❈
مرنج از گرمی شیرین رنجور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
ملک چون جای خالی دید از اغیار
شکایت کرد با شاپور بسیار
❈۱۶❈
که دیدی تا چه رفت امروز با من
چه کرد آن شوخ عالم سوز با من
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس
❈۱۷❈
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم
تبر بر نارون گستاخ میزد
به دهره سرو بن را شاخ میزد
❈۱۸❈
نه زان سرما نوازش گرم گشتش
نه دل زان سخت روئی نرم گشتش
زبانش سر بسر تیر و تبر بود
یکایک عذرش از جرمش بتر بود
❈۱۹❈
بلی تیزی نماید یار با یار
نه تا این حد که باشد خار با خار
ز تیزی نیز من دارم نشانی
مرا در کالبد هم هست جانی
❈۲۰❈
اگر هاروت بابل شد جمالش
و گر سر بابل هندوست خالش
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
فسون هر دو را بر یخ نوشتم
❈۲۱❈
غمش را کز شکیبائی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست
سرشت طفل بد را دایه داند
بد همسایه را همسایه داند
❈۲۲❈
مرا او دشمنی آمد نهانی
نهفته کین و ظاهر مهربانی
چه خواهش کان نکردم دوش با او
نپذرفت و جدا شد هوش با او
❈۲۳❈
سخنهای خوش از هر رسم و راهی
بگفتم سالی و نشنید ماهی
شب آمد روشنائی هم نبخشید
شکست و مومیائی هم نبخشید
❈۲۴❈
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست
وزو شیرینتری زیر فلک نیست
مرا پیوند او خواری نیرزد
نمک خوردن جگرخواری نیرزد
❈۲۵❈
به زیر پای پیلان در شدن پست
به از پیش خسیسان داشتن دست
به آب اندر شدن غرفه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی
❈۲۶❈
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
به از حاجت به نزد ناسزاوار
همه کس در در آب پاک یابد
کسی کو خاک جوید خاک یابد
❈۲۷❈
چرا در سنگ ریزه کان کنم کان
چه بیروغن چراغی جان کنم جان
چه باید ملک جان دادن به شوخی
که بنشیند کلاغش بر کلوخی
❈۲۸❈
مرا چون من کسی باید به ناموس
که باشد همسر طاوس طاوس
نخستین خاک را بوسید شاپور
پس آنگه زد بر آتش آب کافور
❈۲۹❈
کز این تندی نباید تیز بودن
جوانمردیست عذرانگیز بودن
ستیز عاشقان چون برق باشد
میان ناز و وحشت فرق باشد
❈۳۰❈
اگر گرمست شیرین هست معذور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
نه شیرین خود همه خرما دهانی
ندارد لقمه بیاستخوانی
❈۳۱❈
گرت سر گردد از صفرای شیرین
ز سر بیرون مکن سودای شیرین
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت
که چندان سر که در زیر شکر داشت
❈۳۲❈
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفرا و سودا دست مگذار
عجب ناید ز خوبان زود سیری
چنانک از سگ سگی وز شیر شیری
❈۳۳❈
شبه با در بود عادت چنین است
کلید گنج زرین آهنین است
به جور از نیکوان نتوان بریدن
بباید ناز معشوقان کشیدن
❈۳۴❈
همه خوبان چنین باشند بدخوی
عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی
کدامین گل بود بیزحمت خار
کدامین خط بود بیزخم پرگار
❈۳۵❈
ز خوبان توسنی رسم قدیمست
چو مار آبی بود زخمش سلیمست
رهائی خواهی از سیلاب اندوه
قدم بر جای باید بود چون کوه
❈۳۶❈
گر از هر باد چون کاهی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید
❈۳۷❈
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان
زنست آخر در اندر بند و مشتاب
که از روزن فرود آید چو مهتاب
❈۳۸❈
مگر ماه و زن از یک فن در آیند
که چون دربندی از روزن در آیند
چه پنداری که او زین غصه دورست
نه دورست او ولی دانم صبورست
❈۳۹❈
گر از کوه جفا سنگی در افتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد
و گر خاری ز وحشت حاصل آید
ترا بر دامن او را بر دل آید
❈۴۰❈
یک امشب ار صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید
ندارد جاودان طالع یکی خوی
نماند آب دایم در یکی جوی
❈۴۱❈
همه ساله نباشد کامکاری
گهی باشد عزیزی گاه خواری
بهر نازی که بر دولت کند بخت
نباید دولتی را داشتن سخت
❈۴۲❈
کجا پرگار گردش ساز گردد
به گردش گاه اول باز گردد
هر آن رایض که او توسن کند رام
کند آهستگی با کره خام
❈۴۳❈
به صبرش عاقبت جائی رساند
که بروی هر که را خواهد نشاند
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید کار بسته
❈۴۴❈
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد
امیدم هست کاین سختی سرآید
مراد شه بدین زودی برآید
❈۴۵❈
بدین وعده ملک را شاد میکرد
خرابی را به رفق آباد میکرد
ز دولت بر رخ شه خال میزد
چو اختر میگذشت او فال میزد
کامنت ها