نظامی:زهی دارنده اورنگ شاهی حوالتگاه تایید الهی
❈۱❈
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی
پناه سلطنت، پشت خلافت
ز تیغت تا عدم، موئی مسافت
❈۲❈
فریدون دوم، جمشید ثانی
غلط گفتم که حشو است این معانی
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
❈۳❈
ستد جمشید را، جان، مارِ ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت میبخشی به محتاج
❈۴❈
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی
سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه، تو آیین
❈۵❈
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز آینه، جمشید از جام
زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو
❈۶❈
اگر صد تخت خود بر پشت پیل است
چو بی نقش تو باشد تخت نیل است
به تیغِ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام، جای جم گرفتی
❈۷❈
به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
❈۸❈
من از سِحرِ سَحَر پیکان راهم
جرس جنبانِ هارورتانِ شاهم
نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ
❈۹❈
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد
❈۱۰❈
در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند
نبودم تحفهٔ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور
❈۱۱❈
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید
❈۱۲❈
نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
❈۱۳❈
چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرتِ شاه
❈۱۴❈
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا با کس نسازم
نظامی اکدشی خلوت نشین است
که نیمی سرکه نیمی انگبین است
❈۱۵❈
ز طبعِ تر گشاده چشمهٔ نوش
به زهد خشک، بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانی است
لسان رَطبَم، آب زندگانی است
❈۱۶❈
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید
❈۱۷❈
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
❈۱۸❈
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
❈۱۹❈
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیَم نُورٌ علی نور
❈۲۰❈
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کِرمِ شبتاب
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نِبِشتی بر سرش یا میر یا شاه
❈۲۱❈
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاسِ ظلمت ازوی در کشیدی
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی
❈۲۲❈
زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاکِ پایت
❈۲۳❈
سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه
❈۲۴❈
به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت، جهانگیر
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
کامنت ها