حکیم نزاری:گرت راه باید به اهل صفا طلب کن ز ذُریۀ مصطفی
❈۱❈
گرت راه باید به اهل صفا
طلب کن ز ذُریۀ مصطفی
به حبل المتین در زن ای دوست دست
که کس جز بدین از ضلالت نرست
❈۲❈
چو خواهی که یابی خلاص از ظلام
همین است تدبیر و بس، والسلام
نزاری پس از حمد و شکر و سپاس
ثنای اولوالامر واجبشناس
❈۳❈
سر از طاعت شاه یزدان پرست
مکش تا توانی ز عصیان برست
نگونبخت کفران نعمت کند
ولیّ النّعم را مذمّت کند
❈۴❈
ز فرمان سلطان که ظّل خداست
اگر ذرهّای سرپیچی خطاست
رضای شهنشاه عادل بجوی
بجانش عبادت کن و دل بجوی
❈۵❈
زمحض صفا کن تولاّ به شاه
که خورشید ملک است و ظّل اله
ملک شمس دین مالک دین و داذ
ملوک جهان را پناه و ملاذ
❈۶❈
چراغ بشر شمع گیتیفروز
سپهر عُلُوّ خسرو نیمروز
محمّد سیر شاه اعظم علی
عَلَم در معالی، به عالم علی
❈۷❈
سلیمان سریری خَضِر مقدمی
براهیم خُلقی مسیحا دَمی
محمّد شعاری، علی صولتی
جهان کدخدایی جوان دولتی
❈۸❈
فریبرز برزی، سیاوشوشی
به گوپال زالی، به تیر آرشی
تهمتن تن افراسیاب افسری
منوچهر چهری فریدون فری
❈۹❈
فرشته خصالی مَلَک رتبتی
سپهر احتشامی فلک رفعتی
غضنفر شکاری پلنگ اوژنی
به پیکار گیوی، به صف قارنی
❈۱۰❈
به رأی آفتابی، به تن لشکری
به همّت محیطی، به دل اخضری
مبارک لقایی خجسته پَیی
ولی را بهاری، عَدُد را دَیی
❈۱۱❈
رحیمی کریمی سخاپروری
قوی بازویی، سرکشی، صفدری
سنانش فرو رفته در چشم مار
برآورده از جان دشمن دمار
❈۱۲❈
اگر بادِ گرزش فتد بر عدو
سرش بگسلاند ز تن چون کدو
خدنگش چنان است باریک بین
که وصفش میسّر نگردد چنین
❈۱۳❈
چنان بگذرد بر کمانهای چاچ
که مویی بدوزد ز سیصد قُلاچ
یکی خاصیت بشنو از تیغ او
ز برقی که خون بارد از میغ او
❈۱۴❈
چو شد داوری از دو جانب عیان
میانجی شود خصم را در میان
نبودست از خلق و خالق خجل
که هشیار عقل است و بیداردل
❈۱۵❈
ایا پادشاهی که در ملک و دین
مسلّم تُرا شد هم آن و هم این
برونی به قدر از زمین و زمان
طفیل وجودت هم این و هم آن
❈۱۶❈
هدایت از آنجا که همراه تست
سر چرخ بر خاک در گاه تست
از آنجا که گویم به عقل و به رأی
سرای جهان را تویی کدخدای
❈۱۷❈
نگویم ولیکن توان گفت راست
که سلطانی ملکِ باقی تُراست
تویی سرفرازی که گردنکشان
جهان پهلوانان و دشمن کُشان
❈۱۸❈
ترا سر نهادند و گردن به طوع
عموم و خصوص از همه جنس و نوع
جهان گر برآید چو دریا بجوش
کسی با تو نه پای دارد نه توش
❈۱۹❈
حریم جوارِ تو کَهف اُمم
کف جود بخشت محیط کرم
به جودِ وجود تو شد قهستان
مدینۀ اقالیم چون سیستان
❈۲۰❈
قهستان کز آفت مصون کردهای
ز چنگال شیران برون کردهای
نهنگان خونخوار کشتیشکن
چو سیلاب ناپاک و بنیادکن
❈۲۱❈
زمُشتی گداپیشۀ پرستیز
به مال کسان کرده چنگال نیز
چنان مهربانی بر این بوم و بر
که باشد پدر مهربان بر پسر
❈۲۲❈
زسعی تُو آن ور نه در انقلاب
شدی چون خراسان خراب و یباب
سپردی به مردی طریق ثبات
جهان را ز ظلمت تو دادی نجات
❈۲۳❈
به تو پشت دین هُدی گشت راست
به ایرانزمین چون تو شاهی کجاست
خدایا به ارواح پاکان تو
به سوزِ دل دردناکان تو
❈۲۴❈
به خلوت نشینان دل خاسته
بخود دشمنان ترا خواسته
به انفاس اسرار پوشان تو
به اخلاص بسیار کوشان تو
❈۲۵❈
به شب زنده داران دَور امید
به دایم روان سیاه و سفید
به اِحرامبندان بیتالحرم
به تعجیل پویان ثابتقدم
❈۲۶❈
به ذُرّیه و عترت مصطفی
به خاصّیت اهل صدق و صفا
که شاه جوانبخت را یار باش
ز آفات دهرش نگهدار باش
❈۲۷❈
به توفیق خیرش نگه دار دست
خنک نفس آن کش تویی یار دست
ز آسیب چشم بدش دور دار
بر اعداش پیوسته منصور دار
❈۲۸❈
چو گردون به گردن کشی سرفراز
چو خورشید تیغش ممالک طراز
سلامت رفیق و سعادت قرین
نگهدار جانش جهانآفرین
❈۲۹❈
ملک تاج دین قرهالعین شاه
بماناد در عزّ و اقبال و جاه
ز تحصیل تنزیل، صاحب نصاب
ز تعلیم تأویل، عالی جناب
❈۳۰❈
چنان باد از هر هنر بهرهمند
که حصرش نداند مهندس که چند
جهان را به دیدار او اهتزاز
به رویش خداوند را چشم باز
❈۳۱❈
مرا چون درین حضرت کبریا
رهی هست دور از نفاق و ریا
سزد کز پی شُکرِ اِنعام شاه
نمایم به یاران خود رسم و راه
❈۳۲❈
چو انعام شاهم به گردن بسی است
نگویند هم بی مروّت کسی است
چو با دوستان نیز یاری کنم
مگر، اندکی حقگزاری کنم
❈۳۳❈
پس از عهد و ایّام ما نیز هم
به هر کس رسد بهرهای بیش و کم
نماند کسی بی نصیب از سخن
قیاسش ز دانا و دیوانه کن
❈۳۴❈
ز دانا به دانش توان بهر یافت
ز دیوانه هم کز خرد سر بتافت
ز دانا سخن بشنو و هوش دار
ولیکن ز دیوانه کن اعتبار
❈۳۵❈
ز من دوستی کرده بود التماس
که گنج خرد نظم کن بی مِکاس
کزان پس که منظوم و موجَز شود
لباس عبارت مطرَّز شود
❈۳۶❈
از آن گنج سازیم دستور خویش
کنیم استفادت به مقدور خویش
تمرّد نمودن مروّت نبود
از آن در گذشتن فتوّت نبود
❈۳۷❈
مرا نیز در خاطر این سَیر کرد
که چون دوستی نیت خیر کرد
مگر مایۀ شادکامی بُوَد
که اَنفاس مردان گرامی بود
❈۳۸❈
زحُساد اندیشه کردم نخست
بترسیدم از ضربت طعن چُست
که گویند نقدینۀ دیگری است
ولی بام این خانه را هم دری است
❈۳۹❈
زری بود در کان که من یافتم
به متَّین اندیشه بشکافتم
برون کردم از سنگ و بگداختم
و زو گوشوار خرد ساختم
❈۴۰❈
سخن را به وجهی خداوند نیست
که گویا و دانا و بینا یکی است
طرازی دهد هر کس این جامه را
به رنگی دگر برزند خامه را
❈۴۱❈
چراغ سخن چون برافروختند
نه هر یک ز یکدیگر آموختند
به اندرز گفتند از اینها بسی
به طرزی و لفظی دگر هر کسی
❈۴۲❈
سخن جز به اهل سخن خاص نیست
مراد وی الّا در اخلاص نیست
اگر چند گنج خرد نام داشت
فراوان فواید در اقسام داشت
❈۴۳❈
بلی جوهری بس گرانمایه بود
ولیکن زخورشید در سایه بود
از آرایش نظم بُد بی نصیب
از آن بود در شهر خاصان غریب
❈۴۴❈
چو خورشید دولت نظر برگماشت
قبول نظر کرد چون اصل داشت
به حضرت نمودم که گنج خِرَد
بیارم که بر چشم شه بگذرد
❈۴۵❈
بفرمود کاری بیاور درست
که غثّ و سَمینش ببینم درست
چو فصلی دو برخواند شاه کریم
پسندیده کرد آن سخن ها عظیم
❈۴۶❈
به من بنده گفت این سخن های خوب
به نظم آور از بهر رَوح القلوب
که منظوم باشد دلاویزتر
بِدو طبع مردم بُوَد تیزتر
❈۴۷❈
نهادم سری بر زمین در زمان
که ای خلق را باب دارالامان
چو اقبال خسرو بود یاورم
به یک هفته در سلک نظم آورم
❈۴۸❈
به فرمان شاه فرشته خصال
ز ظُلمت روان کردم آب زلال
قلم وار بستم به خدمت میان
به فرمان عالیِّ شاه کیان
❈۴۹❈
به جز بنده در عهد این پادشاه
که ماءِ مَعین کرد از آب سیاه
کس از دوده چون من جواهر نساخت
و گر ساخت چون زهره زاهر نساخت
❈۵۰❈
گیا از زمرّد شناسد خرد
کجا جوهری خَس چو جوهر خرد
برآوردم القصّه طرزی عجیب
کتابی کزو یافت هر کس نصیب
❈۵۱❈
چنین موجَز از بهر آن ساختم
کز اَشغال دیگر بپرداختم
بسی طرح کردم زگفتار او
چو کم باز گفتم ز تکرار او
❈۵۲❈
ز آداب او کردم این منتخب
ادب نامه نیزش نهادم لقب
ز خود نیز هم برفزودم بسی
ز پرسیدن و دیدن از هر کسی
❈۵۳❈
سخن های پاکیزة دلپذیر
که اصحاب را زآن نباشد گزیر
بود مبتدی را گشایش از آن
کند عقل را آزمایش بدان
❈۵۴❈
جهان ای پسر تجربت خانه ای است
به هر هفته ای جای بیگانه ای است
درآمد چو بنشست گویند خیز
حَسَک زیر پای برهنه مریز
❈۵۵❈
ببین تجربت ها که برداشتی
از اینجا چه بردی، چه بگذاشتی
مرا نیز هم تجربت ها بسی
هم از خویشتن بُد هم از هر کسی
❈۵۶❈
درین دور چون شد به عهد موال
همه رسم و آیین دگرگونه حال
نیاید کسی را درین روزگار
به جز مکر و تزویر و حیلت به کار
❈۵۷❈
بلی گر چه شد آدمیّت نهان
نه گُم شد به کُل از جهان
بباید سپردن به هر دور و عهد
طریق ادب را به تقدیر جهد
❈۵۸❈
بساط ادب در نباید نوشت
به خدمت توان از مذلّت گذشت
ادب را یکی شعبه دان از درخت
کزو بر نخوردست جز نیکبخت
❈۵۹❈
اگر زین فواید شوی بهره مند
برآیی ز پستی به چرخ بلند
دو شِش باب کردم برین باغ باز
به جوینده بر ره نکردم دراز
❈۶۰❈
زِ هَر در درآید به باغ سخن
بَرَد میوة نو ز شاخ کهن
درختانش از تجربت باردار
همه میوة دانش آورده بار
❈۶۱❈
خنک آنک در سایة این درخت
برد زآفتاب محالات رخت
ازین شاخ ها هر که برگی نَبُرد
به بی برگیش تن بباید سپرد
❈۶۲❈
ندارد تن آسان نصیب از حیات
بسی مُرد ازین تشنگی بر فرات
نزاری برو شکر انعام شاه
کز اقبال او یافتی مال و جاه
❈۶۳❈
به عزّ قبولت سرافراز کرد
به رویت در خرّمی باز کرد
به دنیا و دین زو شدی بهره مند
بر آتش فکن چشم بَد را سپند
❈۶۴❈
از این جا اساس سخن تازه کن
لباس حدیث کهن تازه کن
کامنت ها