حکیم نزاری:هوا و مراد خداوندگار ببایست بر خود کند اختیار
❈۱❈
هوا و مراد خداوندگار
ببایست بر خود کند اختیار
چو خواهی که باشی ز خاصان شاه
حجاب تو بر گیرم از پیش ماه
❈۲❈
ببُر دوستی از قرینان خویش
مبر پیش با دشمنان کینه بیش
هر آن کس که با شاه یارست و دوست
ترا یار شایسته و دوست اوست
❈۳❈
برو دوست دارش اگر دشمن است
مَلَک بین، چه کارت به آهرمن است
تو با دوستان خداوندگار
عداوت مکن، تخم پیوند کار
❈۴❈
عدو را اگر چند خُردست و خوار
زبونش مگیر و ضعیفش مدار
شنیدی که بیژن به هومان چه کرد
ز صرصر چو طوفان برآورد گرد
❈۵❈
از آن پادشا با کسی خویش نیست
که در مُلک جز پادشا بیش نیست
کسی را که اقبال او ره نمود
محلّش برآورد و قدرش فزود
❈۶❈
به خدمت به جایی رسانید کار
که شد بر سر آورده روزگار
ز خویشانش از مرتبت بگذراند
محلّ رفیعش بدانجا رساند
❈۷❈
ندانی ورا جز خداوندگار
نباشی بجز بنده بردبار
چو قدرت بیفزاید و جاه و مال
منه در دماغ از فضولی محال
❈۸❈
نباید که ماند به تعظیم شاه
ز تقصیر تو یک سر موی راه
که شرط تو در بندگی بندگی است
دگر هر چه گویی پراکندگی است
❈۹❈
نباشد مزاح همه روزه نیک
ز طینت میسّر نگردد ولیک
مزاحی که اهل صفا داشتند
ز روی لطافت روا داشتند
❈۱۰❈
سه شرط است در طینت هزل و لاغ
که دارند جایز به کُنج فراغ
یکی دوستی صادق محتمل
که باشد به مهرت گرو کرده دل
❈۱۱❈
میان تو و او نباشد حجاب
نباشد مزاح چنین بی حساب
دوم موضع خلوت بسته در
که واقف نگردد بر آن پرده در
❈۱۲❈
سوم آنک دشنام و فحش و جفا
نماند در آن تا بمانَد صفا
چو زین بگذری جای عزّت نماند
سخن را نباید به عزّت نشاند
❈۱۳❈
بپرهیز در صدر شاه از مزاح
جوانی، مبَر آب جاه از مزاح
چو مشهور گردی به بازی و لاغ
نماند ترا روغنی در چراغ
❈۱۴❈
به افسوس خندند در چشم تو
غلط می کنم بلک بر خشم تو
شود از تو در سینه ها کینه ها
میازار از خویشتن سینه ها
❈۱۵❈
بجِد باش در باب شایستگی
به رفق و مدارا و آهستگی
مکن هزل پیوسته با مردمان
که کلّی شوند از تو دل ها رمان
❈۱۶❈
جز آن را که این پیشه اوست بس
نباشد پسندیده بر هیچکس
اگر در میان سؤال و جواب
سر شَه فرو شد زمانی به خواب
❈۱۷❈
روا نیست بر جای کردن ستیز
سبک خیز، آهسته بیرون گریز
خطر ها بُوَد در چنان جایگاه
برون شو ز تهمت فراتر ز راه
❈۱۸❈
نکویی نکرد آن سخن ها تمام
نشاید که بیرون روم ز آن مقام
که خدمت به تهمت مبدّل کنی
همه سعی و کوشش معطّل کنی
❈۱۹❈
چو برخاستی باز بنشین ز دور
که این غیبتت بهتر است از حضور
چو بیدار شد شاه زحمت مبر
که باشد گران کرده از خواب سر
❈۲۰❈
اگر خود شود با سر آن سخن
ترا باز خواند توقف مکن
وگرنه سبکروح چون باد باش
نه زفت و گرانجان چو فولاد باش
❈۲۱❈
به تو پادشا گر مهمی سپرد
که بی فایده است اندر آن رنج برد
تو بر فور فرمان او رد مکن
بگویش که ناممکن است این سخن
❈۲۲❈
معاذالله الحق دروغ و مجاز
حوالت بدو چون توان کرد باز
ز خود کاهلی هم نباید نمود
چه تدبیر، هرچ از ازل بوده بود
❈۲۳❈
چو بیچاره گشتی مثالی بخواه
که چون پیش گیرم به فرمان شاه
چو امرش بدان کار پیوسته شد
در دفع یکبارگی بسته شد
❈۲۴❈
بدو گر برآید به سعی تو کار
مدان جز به بخت خداوندگار
ز تدبیر او دان و رای صواب
اگر آب شد آتش، و آتش آب
❈۲۵❈
وگر برنیاید بجز عجز خویش
مبر هیچ عذر از کم و کیف پیش
به عجز خود آن به که تن در دهی
غلط جانب پادشا چون نهی
❈۲۶❈
چو کوشیده باشی به وسع و توان
ازین ماجرا در گذشتن توان
چو افتد زمام مرادت به کف
برآیی ز درگه به بالای صف
❈۲۷❈
حذر کن از این چار خصلت حذر
به فرزند آموزد این ره پدر
ز کاری که بگذشت و نامد نکو
مکن سرزنش شاه را و مگو
❈۲۸❈
که ناکردنی کردی و ناصواب
مده جز به وجه تلطف جواب
و گر آنچ خواهد ضرورت مکرد
ستیزه مپویید و بر وی مگرد
❈۲۹❈
مگویش که من نیستم با تو یار
نخواهم خطای تو کرد اختیار
و گر چون طمع بر مرادی نهاد
به هرچ اختیار خود از دست داد
❈۳۰❈
نباید فرو بستن آن در برو
مگر جز به تدریج یک در برو
وگر چون به تدبیر کاری نشست
که فتحی از آتش بر آید ز دست
❈۳۱❈
مترسانش از عاقبت بر مجاز
که آگه نیی از پی ستر راز
نه هرچ آدمی را به دل بر گذشت
زمانه بجز هم بر آن سان بگشت
❈۳۲❈
نه به هر یقینی و بر هر شکی
شود حکم تقدیر با آن یکی
مرو با خلاف دل شهریار
سر خویش خواهی دل او بدار
❈۳۳❈
مبین نیز در صورت پادشاه
مکن در جمالش پیاپی نگاه
نظر بر زمین گیر و سر پیش دار
به هش باش و پاس دل خویش دار
❈۳۴❈
چه گوید سخن با تو هشیار باش
به گوش و دل و فهم در کار باش
ولیکن به تکرار بعضی سخن
به مقدار حاجت اعادت مکن
❈۳۵❈
که شاهان از آن ها که زیرک ترند
بود کز ره عجب غیرت برند
چو افعال ایشان بداند کسی
تحرز نماید از آن کسی بسی
❈۳۶❈
اگر نیکخواهی به خود بد مخواه
بپرهیز از معرض اشتباه
چو خواهی که از کسی نبینی زیان
فرو دوز و بربند چشم و زبان
❈۳۷❈
میان بسته در صدر خدمت چو مور
برون آی گنگ و درون باش کور
چنان باش بر پادشا مهربان
که دل را موجد کنی با زبان
❈۳۸❈
هر آن دل که بر جوشد از آب مهر
بگرداند از راحت و رنج چهر
کند مهربان بنده آزاد را
بگرداند از خویش بیداد را
❈۳۹❈
چو بر پادشا مهربانی کنی
بر اقلیم ها قهرمانی کنی
بپوشد لباس هنر عیب تو
زمانه برآرد سر از جیب تو
❈۴۰❈
گناهی که از مهربان شد پدید
جهانش خط عفو در سر کشید
نگیرند ازو جز به سهو و خطا
نهندش به حق مستحق عطا
❈۴۱❈
نصیحت شمارند اگر سخت گفت
غنیمت نهند از بداد، ار بگفت
قبول است فی الجمله زو هر چه کرد
برو مهربان باش و آزاد مرد
❈۴۲❈
شکوهی است در خاطر مردمان
از آن کو رسد پیش شه هر زمان
ندانند کاندر دل پیشکار
چه مایه شکوه است از شهریار
❈۴۳❈
چو بر شیر باشد نشسته کسی
وز آن شیر ترسنده مردم بسی
نباشند آگه ز مرد دلیر
که بر خویش می لرزد از هول شیر
❈۴۴❈
به صدر ندیمی چو گشتی قرین
مکش خویشتن را به چرخ برین
مشو پیش مخدوم گستاخ گوی
بریزد ملک آب گستاخ روی
❈۴۵❈
که گستاخی از پایگاه بلند
بسی معتبر را به خواری فکند
به چیزی دگر دل نکن مشتغل
به کوش به و هوش و به جان و به دل
❈۴۶❈
سخن های او نقش کن بر ضمیر
دو چشم از لب پادشا بر مگیر
وگر چند دانسته ای آن سخن
ادب نیست البته ظاهر مکن
❈۴۷❈
وگر باز گویی نه نیکو بود
نکوهیدن دانش او بود
چنان گو که این خود حدیث نواست
که الهام بر خاطر خسرو است
❈۴۸❈
تو فرعی و اصلت خداوندگار
نیارد چو بی اصل شد فرع بار
صلاح تو در رونق اصل اوست
که او اصل و فرعست و تو مغز و پوست
❈۴۹❈
صلاح خود اینجا رها کن ز دست
کز آن به صلاحی و کاریت هست
صلاح تو در خدمت پادشاست
چو خدمت ببایست کارت رواست
❈۵۰❈
چو خواهی که کارت نگردد تباه
مکن هیچ تقصیر در کار شاه
به جای تو او را بسی چاکرند
که ایوان خدمت به کیوان برند
❈۵۱❈
ترا نیست الا در شهریار
یکی پادشاه است از صدهزار
به عیب و هنر خویش و پیوند شاه
شریک اند با او نکو کن نگاه
❈۵۲❈
به حرمت نظر کن به احوالشان
نکو گوی از افعال و اقوالشان
وگر عیب بینی در ایشان بپوش
به شه عیبشان باز گردد، خموش
❈۵۳❈
به چشم تو افعال و اعمال شاه
نباید که چیزی نماید تباه
پسندیده دان هر چه او کرد و گفت
که سری است در ضمن هر یک نهفت
❈۵۴❈
و گر بر دلت بگذرد ناپسند
از آنجانب البته صورت مبند
خطایی که بینی جز از خود مدان
از آنجا نکو می رود، بد مدان
❈۵۵❈
ز نادانی خویشتن کن قیاس
غلط از خطا بینی خود شناس
نمی دانی ای آزموده جهان
چو بیمار را تلخ باشد دهان
❈۵۶❈
اگر آب شیرین دهندش بخورد
نداند ز طعم صبر فرق کرد
و گر عیب گیرد کسی برکنار
به چشمش فرو شو چو دندان مار
❈۵۷❈
ببر زو و گر خود همه جان تست
که هم دشمن خویش هم زان تست
به شنعت مکن عیب بر وی درست
که بر وی بود واجب آن باز جست
❈۵۸❈
چه دانی که داری ملک منهیان
به هر سو و تو غافل اندر میان
که پوشیده عیبش بجویند باز
پس آنگونه به خلوت بگویند باز
❈۵۹❈
چو بر صورت عیب یابد وقوف
فرو شوید از لوح دل آن حروف
و گر بی اجازه ت نمایی به شاه
شود شیره و رنجه زان انتباه
❈۶۰❈
بود هم که گردی گران بر دلش
نیاری برون سر از آن مشکلش
ترا گر ز انواع چیزی نکوست
که آن در خور پادشاهی اوست
❈۶۱❈
از آن پیش کو زان خبر دار شد
اگه تحفه بردی سزاوار شد
یقین دان که ضایع نماند یقین
درختی بود بار او آفرین
❈۶۲❈
وگر باز داری و آگاه گشت
نیارد به قهر از سر آن گذشت
چو بستاند از تو به ناخوشدلی
بود حاصل کار بی حاصلی
❈۶۳❈
وگر باز نستاند از تو به قهر
شود گر بود فی المثل نوش زهر
کراهیتش از تو در دل بماند
همه سعی و جهد تو باطل بماند
❈۶۴❈
بود خود که چون عرضه کردی برو
نیارد بدان همتش سر فرو
چو بخشد به تو باز پنهان مدار
نه از شهریاران نه از شهریار
❈۶۵❈
از آن بهره بردار و بر خور تمام
ملک از تو آسوده دل والسلام
ببین تا چه دارد شهشنشاه دوست
که آن در خور پادشاهی اوست
❈۶۶❈
چو بینی که باشد خلاف رضاش
تو با آن هم الا مخالف مباش
هر آنچ او پسندد مکن ناپسند
همان گیر و همان کار بند
❈۶۷❈
مرو جز موافق به هنجار او
تنبع مکن جز به آثار او
موافق به هر حال با شاه باش
نه انکار کن نی به اکراه باش
❈۶۸❈
نزاری چو کردی به رغبت نخست
به ملک قناعت عزیمت درست
گرفتی کم سود و ترک زبان
میاور دگر باره خود در میان
❈۶۹❈
چو بسپردی و کرد تسلیم پیش
مشو بار دیگر پس کار خویش
به ساحل نشستن غنیمت شمار
چو در بحر رفتی به طوفان سپار
❈۷۰❈
به دنیا و دین هر که تسلیم شد
شکالش نه امید و نه بیم شد
روا نیست کاندر ادای قبول
کند سیلی امتحانش ملول
❈۷۱❈
نیارد سر عجب و نخوت فراشت
به رغبت قفا بایدش پیش داشت
کامنت ها