حکیم نزاری:گذر بودمان بر براکوهِ تون زشهر آمدیم از سحرگه برون
❈۱❈
گذر بودمان بر براکوهِ تون
زشهر آمدیم از سحرگه برون
مصاحب زهر گونه جوقی سوار
کشیدیم القصه تا نوبهار
❈۲❈
دهی بود فی الجمله پرداخته
ز بیدادِ ظالم برانداخته
شرابی که بر کوتلان باربود
تلف شد ضرورت که ناچار بود
❈۳❈
تُهی تنگ و خیک و رهِ فارس پیش
حریفان پریشان ز اندازه بیش
رزی بود در باز رفتم درون
چه گویم که حالم تبه بود چون
❈۴❈
در آمد به خشتی سر پای من
خمی گشت پیدا زروی چمن
خمی و چه خم آنگهی پرشراب
شرابی و چون آنگهی چون گلاب
❈۵❈
زدم نعرهای و برفتم ز هوش
فتادند یاران من در خروش
چو دیدند حیران فروماندند
دعا بر خداوندِ رز خواندند
❈۶❈
درخت از زمین و شراب از درخت
برآید عجب نبود ای نیک بخت
کرامات محض است کز زیر خاک
برآید خمی تا به سر جانِ پاک
❈۷❈
از اقبال میخواره نبود عجب
روان گشته از چشمه ماءالعنب
یکی گفت روزی میخواره بین
که ناگه برآمد ز زیرزمین
❈۸❈
یکی گفت اگر صاحب بوستان
نیت خیر کردست نیکوست آن
یکی گفت بی چاره وقت گریز
نهادست خنب و برفت است تیز
❈۹❈
به شکرانهی فتح بابی چنین
نهادیم سرها همه بر زمین
چو شد خنب خالی به شکرانهای
درونش نهادیم دانگانهای
❈۱۰❈
سر خنب کردیم در حال رُست
سر خود گرفتیم چالاک و چست
کامنت ها