حکیم نزاری:چو بر مرکبِ فکر گردم سوار نیارم گرفتن عنان استوار
❈۱❈
چو بر مرکبِ فکر گردم سوار
نیارم گرفتن عنان استوار
سر از هر طرف میکشد بارگی
مرا میرباید به یک بارگی
❈۲❈
چو قادر نهام بر کمان و کمند
برون میدود صیدم از قیدِ بند
مرا خود ز عالم برون میبرد
چه عالم ز خود هم برون میبرد
❈۳❈
مشو معترض کو غلو در گرفت
که این برق در خشک و در تر گرفت
گر از آتش من خبر داشتی
چه پروای عیب و هنر داشتی
❈۴❈
سخن باطنی دارد و ظاهری
بدو نیک را اول و آخری
تو مرد کدامی و اهل کدام
نصیب خود ادراک کن والسلام
❈۵❈
جُعَل از گلستان ندارد نصیب
ز کنّاس گند و ز عطار طیب
اگر در سیاهیست آب حیات
ببین چشمهی خضر من در دوات
❈۶❈
به زور و به زرگر به دست آمدی
سکندر سیاهی پرست آمدی
ازین جام اگر جرعهای یافتی
ز هر حرف صد چشمه بشکافتی
❈۷❈
خضِر را ازین چشمه دادند آب
توهم زین سیاهی طلب کن بیاب
غلط میکنم از سیاهی مجوی
اگر چشمه خواهی پی خضر پوی
❈۸❈
خضِر را طلب کن که آب حیات
ازو بازیابی نه از ترّهات
کامنت ها