حکیم نزاری:دوش برقع ز روی باز انداخت گفت باید مرا به من بشناخت
❈۱❈
دوش برقع ز روی باز انداخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
❈۲❈
تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت
سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت
❈۳❈
ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت
نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت
❈۴❈
چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت
کامنت ها