حکیم نزاری:به جفا دست برآورد و کمر بست به کین چه کنم دستِ وفا بر نتوان بست چنین
❈۱❈
به جفا دست برآورد و کمر بست به کین
چه کنم دستِ وفا بر نتوان بست چنین
یار بدخو و ملامت ز پس و دشمن پیش
غفرالله که دارد سر و کاری به ازین
❈۲❈
سرو قدّی که روان تازه کند چون طوبا
ماهرویی که بد و فخر کند حورالعین
چون بود ماهِ چنان خاصه بود آهو چشم
چون بود سروِ روان خاصه بود کوه سرین
❈۳❈
زهره طبعی که اگر گردش رقصش بیند
دف بیندازد و بر خاک نهد زهره جبین
زهره گر بر ورقِ صفحۀ رویم بیند
اشکِ من عِقد بنا گوش کند چون پروین
❈۴❈
دلِ مسکینِ مرا بیند و رحمت نکند
سنگ باشد که ترحم نکند بر مسکین
شبروان بر سرِ کویش همه شب در گل پای
بس که خونابِ سرم خاکِ درش کرده عجین
❈۵❈
نالۀ زارِ نزاری نرسیدهست بدو
که به سنگ ار برسد موم شود زیرِ نگین
سخنم گر نرسیدهست بدو بس عجب است
چون بود آن که به گوشش نرسد دُرِّ ثمین
❈۶❈
گر سکندر همه آفاق به شمشیر گرفت
زور و زر بودش و مال و سپه و رای رزین
نیست چندان عجب است این ز نزاریِ فقیر
که مسلّم به سخن کرد همه رویِ زمین
کامنت ها