حکیم نزاری:ای مرا در آتش هجران سراپا سوخته بعد ازین چیزی نماند از من بتا ناسوخته
❈۱❈
ای مرا در آتش هجران سراپا سوخته
بعد ازین چیزی نماند از من بتا ناسوخته
بیش از این پروای کار خود ندارم چون کنم
هستم از تشویش چون پروانه پروا سوخته
❈۲❈
بر جمال شمع رویت در شبستان فراق
مرغ جانم بال و پر پروانه آسا سوخته
شد دلم مایل به روی آتش گلرنگ تو
زان که باشد قابل آتش در اصلا سوخته
❈۳❈
در مقام صبر و کوره ی امتحان وقت حساب
مطلقاً مِن ذلکُم شد غرقه منها سوخته
چند سوزد برق عالم سوز عشقت جان من
طاقت آتش نمی آرد خصوصا سوخته
❈۴❈
هر چه شرح آتش سودای عشقت می دهم
در سرش بی حد از آن آتش قلم را سوخته
در قلم گیرد چو آتش دوده ی سودای من
لا جرم خاصیتی دارد قلم با سوخته
❈۵❈
روز و شب در موکب عشق تو بر سر می¬برم
جانب کلکم نگه دارد همانا سوخته
هر که بیند دفتر سودای من گوید عجب
مشک دارد در ورق ها یا جگر یا سوخته
❈۶❈
درس مالیخولیا می گیرم از سر چون شده ست
روزن سقف دماغ از دود سودا سوخته
برق آهم چون به بالا بگذرد گر بنگری
شعله های آتشین بینی شررها سوخته
❈۷❈
درد عشق و جور یار و داغ هجر و سوز دل
چون روا دارد نزاری را به صد جا سوخته
هم چو مجنون با خیال روی لیلی ساخته
هم چو وامق در فراق روی عذرا سوخته
❈۸❈
برق را سوی سیاهی میل باشد زآن قبل
بر دلم زد ناگهان تا شد به عذرا سوخته
کامنت ها