حکیم نزاری:این بار شد از دستم کار دل سرگشته اکنون منم و چشمی در خون دل آغشته
❈۱❈
این بار شد از دستم کار دل سرگشته
اکنون منم و چشمی در خون دل آغشته
پر شور شری دارم گو در سر این سر شو
بر جبهت من فطرت دیرست که بنوشته
❈۲❈
آب و گل ما شد خون از قدرت صنع او
ایزد گل آدم را بی فایده نسرشته
بر بوی خط غلمان بر یاد خط رضوان
بنگر به لب سبزه بنشین به سر کشته
❈۳❈
نظاره گهی دارم صحراش ریاض خلد
یک روز نمی آیی با ما سر آن پشته
بر مجلس عشاق آی بی خویشتن و بنگر
هم کشته در او زنده هم زنده درو کشته
❈۴❈
دردا که نزاری شد باریکتر از سوزن
هم عاقبت از جایی سر بر کند این رشته
کامنت ها