حکیم نزاری:یاد آن وقت که جانانهٔ ما ترسیده آمدی بر سر من از همه کس دزدیده
❈۱❈
یاد آن وقت که جانانهٔ ما ترسیده
آمدی بر سر من از همه کس دزدیده
در برم بودی تا وقتِ سحر همخوابه
وز رقیبان همه شب بر تنِ من لرزیده
❈۲❈
گر بگویم که کدام است چنان دان که دگر
همچو او دیده ی کس دیده نباشد دیده
مردم دیده ی من پیش ندیدهست چو او
باور از دیده گرت نیست بپرس از دیده
❈۳❈
اضطرابی که در اعضای من از غیبت اوست
باز اگر در برم آید شود آرامیده
آن محبّت که مرا هست مبدّل نشود
گرچه بسیار بود دورِ زمان گردیده
❈۴❈
ای بسا شب که نزاری ز شبِستانِ وصال
یادها کرده و تا روز به خون غلتیده
کامنت ها