حکیم نزاری:از نَفَس دوست شد مریمِ جان حامله معتقد و اعتراف معترض و ولوله
❈۱❈
از نَفَس دوست شد مریمِ جان حامله
معتقد و اعتراف معترض و ولوله
نطفه ی امرست وز او روح تولد شده
مریم جان لاجرم بکر شود حامله
❈۲❈
از درِ این رمز نیست مردِ تهی معرفت
در خورِ این لقمه نیست مرغِ تنک حوصله
قوّت ادراک عشق حل کند این مشکلات
دیر برآمد که ماند عقل درین سلسله
❈۳❈
عقل به یک منزلی تا درِ مقصد رسید
سَیر نیارست کرد ماند در آن مرحله
زنگ ز مرآتِ دل عشق تواند سترد
آینة عقل را عشق زند مصقله
❈۴❈
پنبهبزی فاش کرد یک نکت از سّر حق
در همه عالم فتاد شوری از آن مسأله
یار به بالین من کرد گذر دوش و گفت
بیش تغافل مکن میگذرد قافله
❈۵❈
خانه تهی کن که شاه میرسد از اقمشه
زآن که میسر نشد خلوت با مشغله
دیده ی خود دیده را طاقتِ آن نور نیست
کی شود اضداد جمع شبپره و مشعله
❈۶❈
حق به مُحق میرسد در درجات کمال
کی شنوند این سخن طایفة مبطله
آه نزاری خموش بیش مدر سَترِ من
عاجزم از دستِ تو با که کنم این گله
کامنت ها