حکیم نزاری:میان من و دوست چون شد یگانه نماند به جز دوست کس در میانه
❈۱❈
میان من و دوست چون شد یگانه
نماند به جز دوست کس در میانه
چو با دوست افتاد کار از دو جانب
دویی جمله معدوم شد در یگانه
❈۲❈
چو بیرون از او نیست از خود چه لافی
دگر هرچه گویی چه باشد فسانه
چرا کردهاند از مبادیِ فطرت
جنودِ محبت به دنیا روانه
❈۳❈
از آن تا شود معرفت حاصل این جا
به تخصیص با دوستان دوستانه
مدار محبت ندارد تعلق
به آغاز و انجام دور زمانه
❈۴❈
نیی لایق صدرِ سلطان همین بس
که باشی ملازم بر آن آستانه
اگر جا دهندت همین است جنّت
چه میخواهی ای یار چند از بهانه
❈۵❈
تو با ساز ساز ار زمانه نسازد
گهی عاقلانه گهی عاشقانه
چرا کرد باید ادا پیش آن کس
که باز از ترینه نداند ترانه
❈۶❈
بیا ساقیا با میان آر جامی
چه ماندهست از باقیات شبانه
چه ما را مهیاست اسباب فردا
شراب است و حورست و قیلوله خانه
❈۷❈
روا نیستام روز بیکار بودن
که فردای دنیا بود بیکرانه
بیا با تو تا بیتکلف بگویم
حدیثی ز روی صفا صوفیانه
❈۸❈
اگر طالب وقت باشی از آن به
که بر وعده ایی دل نهی مهلتانه
نزاری ندارد به عقل انتسابی
حدیثش از آن است دیوانگانه
❈۹❈
ولی مرغِ تسلیمِ ما از بدایت
گرفته نشیمن بر این آشیانه
از آن مبتلا میشود هر زمانی
که مرغیست خو کرده بر دام و دانه
کامنت ها