حکیم نزاری:که میبرد خبر از من بدان جهان آرای که زینهار تو و عهدِ من برایِ خدای
❈۱❈
که میبرد خبر از من بدان جهان آرای
که زینهار تو و عهدِ من برایِ خدای
تو آفتابی و من ذرهّ ای چنان نکنی
که در زمانه شوم چون هلال دستنمای
❈۲❈
مرا خوش است به دشواری و به آسانی
به اعتمادِ تو ای ماهرویِ مهرافزای
اگر ز پیکر من بند بند بگشایند
روا بود تو به کس لب به خنده برمگشای
❈۳❈
بکن برایِ صلاح از مخالفان پرهیز
که نیکبخت بود متّقی به هر دو سرای
چو اتفاقِ محبّت ز هر دو جانب هست
من و تو و تو و من، گو حسود ژاژ مخای
❈۴❈
به سر بگردم و دستت چنان به دست آرم
که بعد ازین ز سفر درکشم به دامن پای
خوشا که حلقه به در برزنم چو بازآیم
یکی درم بگشاید به مرحبا که درآی
❈۵❈
به دوستی نزاری که رغمِ دشمن را
به دستِ معتمدی نامه ای به من فرمای
کامنت ها