حکیم نزاری:بازم افتاد دلِ ممتحن اندر تابی از غم ماهجبینی شدهام مهتابی
❈۱❈
بازم افتاد دلِ ممتحن اندر تابی
از غم ماهجبینی شدهام مهتابی
باز از آشوبِ جهانی که نمییارم گفت
قصّه ای دارم و دارد صفتش اطنابی
❈۲❈
جفت ابروش که طاق است چو دیدم گفتم
قبله ی خویش توان کرد چنین محرابی
دوش بنمود به من گیسو و گفتم به حکیم
کس پریشانتر ازین گفت نبیند خوابی
❈۳❈
خود چه گویم ز دهانش که چو من تشنه بسی
جان بدادند و از آن چشمه نخوردند آبی
گو چنین باش بقا باد غمِ هجران را
گر میسّر نشود وصل به هیچ اسبابی
❈۴❈
بینهایت نبود هیچ بدایت الّا
قلزمِ عشق که آن را نبود پایابی
عاشقی بیش جگر خوردن و جان کندن نیست
گر همه حیف و جفایی بود از بوّابی
❈۵❈
مهلتی باید و عمری که نزاری شرحی
باز گوید که چهها میکشد از هر بابی
کامنت ها