حکیم نزاری:دوش من بودم و خورشیدی و خوش مهتابی بر کف از مشعله ی آتش رخشان آبی
❈۱❈
دوش من بودم و خورشیدی و خوش مهتابی
بر کف از مشعله ی آتش رخشان آبی
مجلس آراسته از طلعتِ خورشید و چو ماه
ساقیی پیش و چو کوه از پسِ در بوّابی
❈۲❈
کردمی سجده چو ساقی به من آوردی می
کشتیی پر که چو بحرش نبود پایابی
پیش ابرویِ بتی سجده توان برد که نیست
جز مگر در حرمِ کعبه چنان محرابی
❈۳❈
گر رقیبم ندهد بار مده گو که مرا
نیست در خورد بر آن در ملک الحجّابی
منم و رندی و قلاشی و از دنیایی
نیم جانیست فدا گر کند استصوابی
❈۴❈
من ز خمخانه ی عشق آمدهام مست و خراب
سکّه ی من نشود قلب به هر قلّابی
نتوان برد به زورم ز خرابات برون
گر درآویزند از گردن من قلابی
❈۵❈
همچو من کس نشناسد به جهان قیمتِ می
من خود الحق صفتش کردهام از هر بابی
همچو جامِ جمش از غیب دهد آگاهی
گر منجّم کند از خشتِ خم اصطرلابی
❈۶❈
راستی را عجب است این که نزاری گفتهست
دوش من بودم و خورشید و خوش مهتابی
کردم امروز سوالی ز نزاری به جواب
گفت آری نتوان دید از این به خوابی
کامنت ها