حکیم نزاری:شهره ی شهر شدم در غم شهرآشوبی وز که در دوستیِ او نگرفتم کوبی
❈۱❈
شهره ی شهر شدم در غم شهرآشوبی
وز که در دوستیِ او نگرفتم کوبی
بیدلآرامی آرام نمیگیرد دل
چه کنم بخت ندارد که ندارد خوبی
❈۲❈
صبر بر وعده ی فردای قیامت تا چند
همچنین بر نتوان ساخت ز من ایّوبی
دامن سرو قدی را به کف آرم امروز
در چنین سایه نشینم من و اینک طوبی
❈۳❈
از محبت اثری نیست در آن سینه که نیست
در دلش جنبش دردی ز غم محبوبی
هیچ دل سوخته را دردِ مسلمانی نیست
کیست کز دوست سوی دوست برد مکتوبی
❈۴❈
مسند مصرِ دل ما نبود بییوسف
حزن را نیست ولیکن به سر از یعقوبی
لافِ معنی نتواند که زند هر گولی
اژدهایی نتواند که کند هر چوبی
❈۵❈
بر نزاری چه ملامت که ز مبدای وجود
میل هر طایفه ای هست سوی مطلوبی
کامنت ها