حکیم نزاری:گر به مستی زدم اندر سر زلفت دستی این همه خرده نگیرند بتا بر مستی
❈۱❈
گر به مستی زدم اندر سر زلفت دستی
این همه خرده نگیرند بتا بر مستی
دست من گیر که بر دست نگیرند از مست
هان بده هین بستان از سر پیمان دستی
❈۲❈
ای که گفتی من اگر مست بدم دوش امروز
سرِ این فتنه که داند به کجا پیوستی
خوش نکو طرفه عجب قاعدهای بودی اگر
هرکه بدمست شدی عهد وفا بشکستی
❈۳❈
گر به طوفان عتاب تو غباری برخاست
کاشکی باز به آبِ سرِ من بنشستی
حلقهی زلف تو در دست من و دل ساکن
والله ار سلسله برپای بدی بگسستی
❈۴❈
کاشکی دست رسستی و در اسلام روا
تا من آن زلف چو زنار مغان بربستی
عشق در سینه و می در سر و سودا در دل
عقل را چاره همین بود که بیرون جستی
❈۵❈
عشق و مستی و جوانی و نزاری هیهات
عقل اینجا چه کند کاش که باری هستی
من خود از صحبت اغیار گریزان باشم
خاصه از عقلِ جگرخواره گرانی پستی
کامنت ها