حکیم نزاری:نه قبول کرده بودی که ز عهد برنگردی چه گناه کردم آخر که خلافِ عهد کردی
❈۱❈
نه قبول کرده بودی که ز عهد برنگردی
چه گناه کردم آخر که خلافِ عهد کردی
به کجا روم زکویت به که التجا نمایم
که تو حیاتِ جانی که توم دوایِ دردی
❈۲❈
من و دانش و محبت تو و هرچنان که خواهی
چه کری کند به خونم که تو آستین نوردی
نتوان به حیله بردن نه محبت از دلِ من
نه ز زلفِ شب سیاهی نه ز رویِ روز زردی
❈۳❈
نه ملامتِ احبّا نه علامت اطبّا
که نه آن حرارت است این که ز دل رود به سردی
به وفا و عهد واجب شده سعی و جهد بر من
مگر این قدر نتوانم که به سر برم به مردی
❈۴❈
به دو چشم گفتی اول بخورم غمِ نزاری
چو بدان رسید یک جو غمِ کارِ ما نخوردی
کامنت ها