حکیم نزاری:به بالینم فراز آمد میان خواب و بیداری بتی ماهی نمی دانم سروشی بود پنداری
❈۱❈
به بالینم فراز آمد میان خواب و بیداری
بتی ماهی نمی دانم سروشی بود پنداری
چو بانگ صبح بشنیدم فرشته صورتی دیدم
چو ماهی بر سر سروی چو شمعی در شب تاری
❈۲❈
فراز طاق جفت چشم خون ریز سیه کارش
کشیده تا بن گوشش خطی پیوسته زنگاری
ز جا برجستم و بی خویشتن در پایش افتادم
شدم از دست و در پایش نهادم سر به صد یاری
❈۳❈
سرم برداشت از خاک ره و بنواخت بسیارم
که ما هرگز عزیزان را نیندازیم در خواری
پیاپی ریخت در حلقم شرابی چند مستانه
کز آن داروی بیهوشی ندارم روی هشیاری
❈۴❈
به شب خورشید را دیدن ز دستش باده نوشیدن
محال محض پنداری خیال فاسد انگاری
به چشم ظاهری آنگه جمال غیب کی بینی
توانی دید اگر خود را ز پیش خویش برداری
❈۵❈
به دست آوردمش از بس که می گفتم خداوندا
نزاری تا به کی زارد بمگذارش بدین زاری
کامنت ها