حکیم نزاری:نیکبخت است که دارد چو تو یاری و نگاری من ندیدم به نکورویی و خوبیِ تو باری
❈۱❈
نیکبخت است که دارد چو تو یاری و نگاری
من ندیدم به نکورویی و خوبیِ تو باری
خرّم آن دل که بود در سر زلفِ تو قرارش
گرچه در زلفِ پریشانِ تو خود نیست قراری
❈۲❈
یوسفِ مصر گر این روی بدیدی چو زلیخا
مصر در وجه نهادی عوضِ بوس و کناری
پادشاهیست گدایی به سرِ کویِ تو کردن
تا که را دولتِ این کدیه میسّر شود آری
❈۳❈
اتّصالاتِ احبّا چو ز مبداست پس اینجا
شاید ار بر پیِ یاری برود خاطرِ یاری
شد سرم پر ز بخارِ غمِ سودایِ تو آیا
از میِ لعلِ لبت باز توان کرد بخاری
❈۴❈
بر نه انگیزدم از کویِ تو طوفانِ قیامت
تا نگویند که از کوی تو برخاست غباری
راستی دستِ تو آلوده دریغ است به خونم
جهد کن هان که در انداختهای طرفه شکاری
❈۵❈
صیدِ لاغر چه کشی مرحمتی کن که کم افتد
چون نزاری به کمندِ تو گرفتار نزاری
کامنت ها