حکیم نزاری:دگر بار از نسیم نو بهاری خجل شد نافۀ مشکِ تتاری
❈۱❈
دگر بار از نسیم نو بهاری
خجل شد نافۀ مشکِ تتاری
خطیب باغ شد بر منبرِ سرو
برون آمد گل از سترِ عماری
❈۲❈
سحرگه کرد پر لؤلوی منثور
دهانِ سبزه ابرِ نو بهاری
نشستند از سرِ سرو و برآمد
خروشِ بلبل از بستان به زاری
❈۳❈
سرا بستان چو نخلِ ستان خُلدست
سرِ بستان نداری پس چه داری
تغافل می کند فرصت نگه دار
چه کارت زین مهم تر در چه کاری
❈۴❈
چرا چون مردمِ دانسته دستی
به شکرِ حق تعالا بر نداری
مگر زاکوانِ انسانی برونی
مگر خود را ز حیوان می شماری
❈۵❈
وگرنه مرغ بیدار و تو خفته
چه داری حاصل الّا شرم ساری
چه صنعت می کند مولی تعالی
چه قدرت می نماید جَلّ باری
❈۶❈
نباشد هرگزت از خود خلاصی
اگر خود را نه از خود واسپاری
نه مستی و نه عاشق ای فسرده
دریغا عمر ضایع می گذاری
❈۷❈
سخن آن است کز ساقیِ مجلس
بیاموزی جوان مردی و یاری
مدام آسوده ای از دستِ دهقان
نرفته یک قدم در حق گزاری
❈۸❈
همه فریادِ بلبل چیست دانی
زرشکِ سوزِ انفاسِ نزاری
چو من بر شاخِ حکمت عندلیبی
جهانا تا دگر بیرون کی آری
کامنت ها