حکیم نزاری:گر طاقت ما داری در مستی و هشیاری ورنه سر خود گیری به زان که دل آزاری
❈۱❈
گر طاقت ما داری در مستی و هشیاری
ورنه سر خود گیری به زان که دل آزاری
هر چیز که دانستی هر چیز که ورزیدی
زان ها همه بازآیی وان ها همه بگذاری
❈۲❈
دم دم دلِ مُشتاقان افتد به دگر جایی
ما را نبود جایی جز گوشه ی بی کاری
ره نیست موحّد را در خانقهِ کثرت
زیرا که بود واحد مفروع ز بسیاری
❈۳❈
این مرتبه گر خواهی کز خویش کنی حاصل
هرگز نشود الّا از موهبت باری
تا در طلبِ جانان دل بر نکنی از جان
مشغول ندارندت الّا به جگر خواری
❈۴❈
زنهار مرو با خود کان جا نرسی وز خود
صعب است سفر کردن تا سهل نپنداری
ای خامِ بیفسرده نه زنده و نه مرده
از دوست نمی گویم از خود چه خبر داری
❈۵❈
تو هیچ نیی وز خود برساخته ای چیزی
از سر بنهی روزی خودبینی و جبّاری
غافل منشین چندین مپرست بت سنگین
در گردنِ تو دینی حقّ است که بگزاری
❈۶❈
تا روز کنی عادت چون سوختگان هر شب
بر خاکِ درِ تسلیم از دیده گهرباری
ای عذر پذیرنده خشنود شو از بنده
بپذیر نزاری را تا چند کند زاری
کامنت ها