حکیم نزاری:خوشا که موسمِ گل بامداد برخیزی به باغ باده خوریّ و ز خلق بگریزی
❈۱❈
خوشا که موسمِ گل بامداد برخیزی
به باغ باده خوریّ و ز خلق بگریزی
برو به روز جوانی جهان پیر بخور
که آن به است که با روزگار نستیزی
❈۲❈
ازین نصیحت بیهودهای فقیه ترا
چه حاصل است که روغن به ریگ میریزی
تو نیز هم مکن از عشق احتراز که ذوق
نباشدت مگر از خویشتن بپرهیزی
❈۳❈
ولی ترا نبود بخت آن که از سرِ شوق
به دام زلف کمند افکنی برآویزی
هنوز نقد تمنای دوستیابی باز
پس از قیامت اگر خاک من بپرویزی
❈۴❈
زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن
فرو گذارد اگر ماورای پرویزی
حیل مکن که براق اجل عنان ترا
چو باد گیرد اگر خود به سیر شبدیزی
❈۵❈
برو دلت به کسی ده ز خویشتن به درآی
به هرزه چند نشینی و چند برخیزی
نزاریا چه بلایی به گوشه ای بنشین
که عاقبت ز میان فتنهی برانگیزی
❈۶❈
گرین سخن که تو داری برون دهی خونت
به گردنِ تو مگر نکته درهم آمیزی
کامنت ها