حکیم نزاری:یار باریک میان تا ز کنارم برخاست رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست
❈۱❈
یار باریک میان تا ز کنارم برخاست
رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست
چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم
موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست
❈۲❈
واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت
آه من حُبّکَ آه از دل زارم برخاست
هیبتش صاعقه در خرمن جانم انداخت
عَلَم عافیت از جسم نزارم برخاست
❈۳❈
خود من بی خبر این رمز نمی دانستم
کان زمان بود قیامت که نگارم برخاست
بروم سر بنهم تا عوض دل بدهم
سرسری از سر این کار نیارم برخاست
❈۴❈
دوش مخمور بدم مست درآمد ز درم
تا بدانست که بنشست خمارم برخاست
پیش از این گفتم اگر دل به بخاری دادم
لاجرم این همه سودا ز بخارم برخاست
❈۵❈
گر خطا کردم و گر نه دلم اکنون باری
گرم شد تا هوس مشک تتارم برخاست
قصد کردم که ز درد دل خود حرفی چند
بر زبان رانم و فریاد برآرم برخاست
❈۶❈
گفتمش بشنو ز احوال نزاری دو سه بیت
خود نبودش هوس شعر و شعارم برخاست
کامنت ها