حکیم نزاری:جان برای تو که هم جانی و هم جانانی سر فدای تو وگرنه من و سرگردانی
❈۱❈
جان برای تو که هم جانی و هم جانانی
سر فدای تو وگرنه من و سرگردانی
سرسری از سر کوی تو نیارم برخاست
کار دشوار نگیرند بدین آسانی
❈۲❈
خام را طاقت پروانهی پر سوخته نیست
نازکان را نرسد شیوه جان افشانی
پیشِ خایسکِ ملامت به ارادت نگرید
مرد باید که چو سندان بنهد پیشانی
❈۳❈
پی تو آرام گرفتن بود از ناکامی
با تو گستاخ نشستن بود از نادانی
راه آن است که با رای تو سازم ورنه
حاصل غالی و قاصر چه بود حیرانی
❈۴❈
فاش کردند رقیبانِ تو سرِّ دلِ من
چند پوشیده بماند نظر پنهانی
تا بماند تر و شاداب نهالِ غمِ تو
واجب آن است که بر چشمِ مَنَش بنشانی
❈۵❈
در خم زلف تو دیدم دل خود را روزی
گفتَمَش چونی و چون میرهی ای زندانی
گفت آری چه کنم گر ببری رشک از من
هر گدا را نبود مرتبهی سلطانی
❈۶❈
راستی حدِّ نزاری نبود صحبتِ تو
پس اگر بر سر کوی تو کند دربانی
کامنت ها