حکیم نزاری:اگر ز قصه ی ما یک ورق فرو خوانی عجب ز صورتِ احوالِ ما فرو مانی
❈۱❈
اگر ز قصه ی ما یک ورق فرو خوانی
عجب ز صورتِ احوالِ ما فرو مانی
ز شوق اگر چه دلم در جهان نمیگنجد
ولی تو در دلِ تنگم نشسته چون جانی
❈۲❈
به جان مضایقتی نیست بنده بنده ی تست
همین بس است که از حالم این قدر دانی
حدیثِ زلفِ تو گفتم به حلقه عشاق
که در سواد وی است آفتابِ پنهانی
❈۳❈
قیامت از همه برخاست از تغلّبِ شوق
میانِ جمع که دید این همه پریشانی
تعجبی دگرست این که حلقه حلقه ی او
به گردِ گویِ زنخدان شدهست چوگانی
❈۴❈
ز چشمِ مستِ تو گفتم حکایتی و شدند
به حالتی که چه گویم ز فرطِ حیرانی
عجب تر این که سیاهی گرفت مسندِ ترک
ز یک تبار به جسمانی و به روحانی
❈۵❈
ز سیمِ دستِ تو کردم به رمز تشبیهی
خرد به طعنه به من گفت جانی و کانی
سرِ بلا قدِ بالای تست اولا آن
که از خدای بترسی و فتنه بنشانی
❈۶❈
شبی حکایتِ تشویشِ عشق میکردم
خیال گفت مگر بی خبر ز طوفانی
ز صد شجاع یکی در مصافِ عشق هنوز
ندیدهای چو ببینی عنان بگردانی
❈۷❈
محیطِ عشق و تو بیگانه ز آشنا زنهار
مرو دراو و براندیش از پشیمانی
نزاریا سرِ خود گیر و از بلا بگریز
تو با حریفِ قوی ، پنجه کرد نتوانی
کامنت ها