حکیم نزاری:روی مخوانش که می چکد عرق از وی برگِ گل است آن نشسته بر ورقش خَوی
❈۱❈
روی مخوانش که می چکد عرق از وی
برگِ گل است آن نشسته بر ورقش خَوی
هر که چنین صورتی بدید محال است
کاتشِ تشویش بر دلش ننهد کی
❈۲❈
هیأتِ شیرینش ار مطالعه کردی
سرو کمر بر میان بُدی چو شکر نی
ور به سر کُشته با چنین قد و قامت
بگذرد این روحِ قدس باز شود حی
❈۳❈
ای که همه کاینات ممکن و موجود
پیشِ وجودِ بزرگوارِ تولا شی
ترسد اگر نه فرو برد به تبرّک
زاهد صد ساله با تو در رمضان می
❈۴❈
باده بده ساقیا که موسومِ نوروز
می گذرد هان و فوت می شود این فی
باغ شد از سبزه هم چو جنّت و کردند
فرش چمن اهل ذوق زیرِ قدم طی
❈۵❈
پیر جوان را چه می دهد به وَرَع دم
آتشِ ما سرد کی شود به دمِ دی
سیر نگشتی نزاریا ز ریاضت
صبرِ تو تا چند و احتمالِ تو تا کی
❈۶❈
بس که تو باطن به خلق باز نمودی
ظاهر واعما نمی برد به سخن پی
کامنت ها