حکیم نزاری:نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آیی بگذشت روزگاری و نیامدی کجایی
❈۱❈
نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آیی
بگذشت روزگاری و نیامدی کجایی
به وصال وعده کردی و دلی که بود ما را
به امید در تو بستیم و دری نمیگشایی
❈۲❈
به سرت که تا به رویت نظری ربوده کردم
ز دو چشمِ بیقرارم بنرفت روشنایی
به چه خود نگاه دارم که نباشد اختیارم
که تو آدمی به یک بار ز خود نمیربایی
❈۳❈
وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم
که دلِ من از تو میداد نشانِ آشنایی
به خرابه ی فقیران نفسی درآی روزی
بنشین حکایتی کن که حیات میفزایی
❈۴❈
به خلافِ دوستانی و به زعمِ دشمنانی
که به حُسن بینظیری و به عهد بیوفایی
تو خود از نزاری خود که ترا رسد نپرسی
نه مکن که عیب باشد که به دوستان نشایی
❈۵❈
کم از آن که آشنایی به سلامِ ما فرستی
اگرت مجال آن نیست که خویشتن بیایی
کامنت ها