حکیم نزاری:ندارم محرمِ رازی که پیغامی برد جایی درین غم بنگرد رویی برین مشکل زند رایی
❈۱❈
ندارم محرمِ رازی که پیغامی برد جایی
درین غم بنگرد رویی برین مشکل زند رایی
چنان شوریده شد بختم که پای از سر نمیدانم
مگر خود محنتِ ما را پدید آید سر و پایی
❈۲❈
نصیحتگوی میکوشد که بفریبد مرا از تو
چه میخواهد نمیدانم ز چون من ناشکیبایی
به قهر ار بند بربندم کند دشمن جدا از هم
به بوی دوست لبّیکم برآید از هر اعضایی
❈۳❈
محال است آن که سودایش توان کرد از سرم بیرون
هنوزم استخوان در گِل نباشد بیتمنّایی
نه هر معشوقه چون لیلی وفا کردهست با یاری
نه هر دیوانه چون مجنون به سر بردهست سودایی
نه هر دیوانه چون مجنون به سر بردهست سودایی
اگر خواهی که لیلی را نباشد چون تو مجنونی
بباید کرد چون مجنون ز جز لیلی تبرّایی
❈۴❈
به علمِ من همه عالم مقابل نیست با یک دم
که در خلوت برآوردی به رویِ عالم آرایی
مرا افسرده میگوید که بر آتش مزن خود را
ولی گفتهست پروانه که کو صبری و پروایی
❈۵❈
نزاری را میاموزید از این پس خویشتنداری
محال است این طمع یاران شکیبایی ز شیدایی
کامنت ها