حکیم نزاری:شبِ وصال نبردم گمانِ روز جدایی هلاک میشوم ای چشمه ی حیات کجایی
❈۱❈
شبِ وصال نبردم گمانِ روز جدایی
هلاک میشوم ای چشمه ی حیات کجایی
ز پایمالِ فراقت به هیچ وجه خلاصم
نمیشود متصوّر مگر تو با سرم آیی
❈۲❈
نسیموار کشم جان به پیشِ رویِ تو روزی
که بازآیی و بند بغلتر بگشایی
دمِ پسینم اگر پیش از آن که قطع بباشد
فرا رسی به سرم زندگانیم بفزایی
❈۳❈
ز پیش چشم برفتی و در مقابلِ جانی
کجا روی که به حکمِ ازل حواله به مایی
بیا که ناله ی زارم محصّلیت فرستد
که آنقدر ندهد مهلتت که خط بنمایی
❈۴❈
بیار اگر همه بر خونِ من بود که نپیچم
سر از خطِ خوشت ای رشکِ لعبتان ختایی
اگر به شرح نویسم که بی تو در چه عذابم
دلت بسوزد و رحم آوری و پیش بیایی
❈۵❈
نگفتهاند حکیمان که دل به دل کشد آخر
چو مایلم به تو چندین ز من ملول چرایی
من از تو جان نبرم عاقبت چنان که تو گفتی
برای آنم اگر نیز هم بر آن سرِ رایی
❈۶❈
کمندِ عشق تو و گردنِ نزاری عاجز
که را امید بماند به هیچ روی رهایی
کامنت ها