حکیم نزاری:ما از غم تو شدیم سودایی ای دوست چرا دمی نمیآیی
❈۱❈
ما از غم تو شدیم سودایی
ای دوست چرا دمی نمیآیی
بر ما گذری نمیکنی گه گه
ور میگذری دمی نمیپایی
❈۲❈
تا تو نظری به ما و من کردی
ماهیّت ما برون شد از مایی
جایی که منیِّ عشق بنشیند
برخیزد از آن منی همه مایی
❈۳❈
تا امر نشد ز ابتدا فایض
بر عقل، نشد سَمَر به دانایی
بیزار ز ما و من شدیم آخر
یعنی ز منافقی و رعنایی
❈۴❈
شاید که به طعنه دشمنان گویند
ای دوست به دوستان نمیشایی
منظورِ تو یار با تو بنماید
گر آینه ی وجود بزدایی
❈۵❈
ارواح جنود شد جنود ارواح
تو بر سرِ کارِ خویشتن رایی
خمخانه ی می به خانقه گیری
گر خانه ی معرفت بیارایی
❈۶❈
پالونه بیار و می به راوق کن
تا چند به دیده خون بپالایی
پیرامنِ مصلحت نگردی بیش
گر دامن معصیت نیالایی
❈۷❈
زنّارِ مغان اگر نمیبندم
بیبهرهام از بتانِ یغمایی
آن قصّه شنیدهام که بعد از حج
بر بت صلیب شیخ صنعایی
❈۸❈
بر شیوه ی او نزاریا کردی
پیرانه سر اقتدا به برنایی
کامنت ها