حکیم نزاری:برفت و برد دل و دینم آن بخارایی به خیره چون کنم آوخ دریغ برنایی
❈۱❈
برفت و برد دل و دینم آن بخارایی
به خیره چون کنم آوخ دریغ برنایی
نه از ملامتِ مردم بلی ز غایتِ ضعف
نه برگِ رفتن و نه طاقتِ شکیبایی
❈۲❈
بسوختم چه کنم دم نمیتوانم زد
که نیست قوّت آهم ز ناتوانایی
گرم امید نبودی به بازدیدن او
بکندمی ز سر این هر دو شوخِ بینایی
❈۳❈
همان به است که بینام و ننگ بر عقبش
سفر کنیم چو شوریدگانِ شیدایی
به اتّفاق من ای دوستان به روز آرید
شبی که شیفتهتر میشوم ز تنهایی
❈۴❈
پدر طبیب بیاورد تا مطالعه کرد
دلیلِ شیفتگی و نشان سودایی
پس از شرایطِ رنگ و دلیلِ نبض و مزاج
طبیب گفت دگر زین پسر نیاسایی
❈۵❈
به دردِ عشق چنان مبتلا شدهست که نیست
امیدِ آن که خلاصی بود به دانایی
چو این سخن بشنید از طبیب گفت پدر
که مردی ای پسر آخر به خود نمیشایی
❈۶❈
نزاریا مکن آشفتگی نمیگویم
بدوز دیده چو با خویش برنمیآیی
چو هر که بر تو گذر کرد دل بدو دادی
دگر به رویِ کس آن به که دیده نگشایی
کامنت ها