حکیم نزاری:گر امشب هم چو دوش از در درآیی چو روح الله به لب معجز نمایی
❈۱❈
گر امشب هم چو دوش از در درآیی
چو روح الله به لب معجز نمایی
زهی دولت ولی تا بر که گردی
زهی خلوت ولی تا بر چه رایی
❈۲❈
چه خوش باشد اگر شادان و خندان
دگر بار از درم ناگه درآیی
رقیبانت اگر مانع نیایند
ز هجرانت مگر یابم رهایی
❈۳❈
چو برداری نقاب از رشکِ خورشید
درِ فردوسِ اعلا میگشایی
چو بنشینی دمی بر دست گیری
شکر میریزی و جان میفزایی
❈۴❈
خواصی طرفه داری در لب و چشم
که جان میبخشی و دل میربایی
ترا گر زهره خوانم جایِ آن است
که خوش میرقصی و خوش میسرایی
❈۵❈
به کویت آمدم دیروز و گفتم
مگر در چشمم آمد روشنایی
رقیبِ تیره رویت بر سرِ کوی
به من گفت ای فلان آخر کجایی
❈۶❈
سرِ خود گیر اگر جانت به کارست
دگر زنهار تا اینجا نیایی
بدو گفتم که ای من خاکِ کویت
چرا آخر چنین در خونِ مایی
❈۷❈
چه بد دیدی همه عمر از نزاری
مکن بیگانگی هم آشنایی
به من گفت ای فضولی چون تو هرگز
نمیشایی به خود ما را نشایی
کامنت ها